ديدي که وفا به جا نياوردي شاعر : سعدي رفتي و خلاف دوستي کردي ديدي که وفا به جا نياوردي درماندگيم به هيچ نشمردي بيچارگيم به چيز نگرفتي تو بي گنهي ز من بيازردي من با همه جوري از تو خشنودم رسميست که در جهان تو آوردي خود کردن و جرم دوستان ديدن بارت بکشم که نازپروردي نازت برم که نازک اندامي درد تو چنم که فارغ از دردي ما را که جراحتست خون آيد بر خاک درت که خون من خوردي گفتم که نريزم آب رخ زين بيش هرگز نرود ز زعفران زردي وين عشق...