خبر از عيش ندارد که ندارد ياري

شاعر : سعدي

دل نخوانند که صيدش نکند دلداريخبر از عيش ندارد که ندارد ياري
تا دگر برنکنم ديده به هر ديداريجان به ديدار تو يک روز فدا خواهم کرد
تو به از من بتر از من بکشي بسيارييعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
سوزني بايد کز پاي برآرد خاريغم عشق آمد و غم‌هاي دگر پاک ببرد
نگذاري که ز پيشت برود هشياريمي حرامست وليکن تو بدين نرگس مست
که نگه مي‌کند از هر طرفت غمخواريمي‌روي خرم و خندان و نگه مي‌نکني
حال افتاده نداند که نيفتد باريخبرت هست که خلقي ز غمت بي‌خبرند
ليکنش با تو ميسر نشود رفتاريسرو آزاد به بالاي تو مي‌ماند راست
مست خوابش نبرد تا نکند آزاريمي‌نمايد که سر عربده دارد چشمت
مگر آن وقت که خود را ننهي مقداريسعديا دوست نبيني و به وصلش نرسي