بسم از هوا گرفتن که پري نماند و بالي

شاعر : سعدي

به کجا روم ز دستت که نمي‌دهي مجاليبسم از هوا گرفتن که پري نماند و بالي
چه غم اوفتاده‌اي را که تواند احتيالينه ره گريز دارم نه طريق آشنايي
اگر احتمال دارد به قيامت اتصاليهمه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
به اميد آن که روزي به کف اوفتد وصاليچه خوشست در فراقي همه عمر صبر کردن
که شبي نخفته باشي به درازناي ساليبه تو حاصلي ندارد غم روزگار گفتن
که چنين نرفته باشد همه عمر بر تو حاليغم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که به خويشتن ندارم ز وجودت اشتغاليسخني بگوي با من که چنان اسير عشقم
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتداليچه نشيني اي قيامت بنماي سرو قامت
به طپانچه‌اي و بربط برهد به گوشماليکه نه امشب آن سماعست که دف خلاص يابد
که قمر ز شرمساري بشکست چون هلاليدگر آفتاب رويت منماي آسمان را
قلم غبار مي‌رفت و فروچکيد خاليخط مشک بوي و خالت به مناسبت تو گويي
گنه‌ست برگرفتن نظر از چنين جماليتو هم اين مگوي سعدي که نظر گناه باشد