زنده بي دوست خفته در وطني

شاعر : سعدي

مثل مرده‌ايست در کفنيزنده بي دوست خفته در وطني
چه بود بي وجود روح تنيعيش را بي تو عيش نتوان گفت
چون تو سروي نيافت در چمنيتا صبا مي‌رود به بستان‌ها
که برآيد ز جيب پيرهنيو آفتابي خلاف امکان‌ست
که بلاييست زير هر شکنيوان شکن برشکن قبايل زلف
که نيارد هزار جان ثمنيبر سر کوي عشق بازاريست
که نبيني فقيرتر ز منيجاي آنست اگر ببخشايي
بي مقالات سعدي انجمنيهفت کشور نمي‌کنند امروز
يا به گوشت نمي‌رسد سخنياز دو بيرون نه يا دلت سنگيست