بنده‌ام گر به لطف مي‌خواني

شاعر : سعدي

حاکمي گر به قهر مي‌رانيبنده‌ام گر به لطف مي‌خواني
که تو صورت به کس نمي‌مانيکس نشايد که بر تو بگزينند
ور تو ما را به هيچ نستانيندهيمت به هر که در عالم
به تو گويم که هم تو درمانيگفتم اين درد عشق پنهان را
که تو خود در دلي و مي‌دانيبازگفتم چه حاجتست به قول
کز طبيعت عنان بگردانينفس را عقل تربيت مي‌کرد
پنجه با ما مکن که نتوانيعشق داني چه گفت تقوا را
پاي بند هواي نفسانيچه خبر دارد از حقيقت عشق
پاک بينان به صنع ربانيخودپرستان نظر به شخص کنند
عارفان را سماع روحانيشب قدري بود که دست دهد
کستين بر دو عالم افشانيرقص وقتي مسلمت باشد
صبر پيدا و درد پنهانيقصه عشق را نهايت نيست
تا نگويند قصه مي‌خوانيسعديا ديگر اين حديث مگوي