بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستاني

شاعر : سعدي

به غلغل در سماع آيند هر مرغي به دستانيبهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستاني
که خاک مرده بازآيد در او روحي و ريحانيدم عيسيست پنداري نسيم باد نوروزي
تو نيز اي سرو روحاني بکن يک بار جولانيبه جولان و خراميدن درآمد سرو بستاني
تو خود گوي زنخ داري بساز از زلف چوگانيبه هر کويي پري رويي به چوگان مي‌زند گويي
به چوگانم نمي‌افتد چنين گوي زنخدانيبه چندين حيلت و حکمت که گوي از همگنان بردم
که باري من نديدستم چنين گل در گلستانيبيار اي باغبان سروي به بالاي دلارامم
که همچون آهو از دستت نهم سر در بيابانيتو آهوچشم نگذاري مرا از دست تا آن گه
که حيران باز مي‌مانم چه داند گفت حيرانيکمال حسن رويت را صفت کردن نمي‌دانم
کنار توست اگر غم را کناري هست و پايانيوصال توست اگر دل را مرادي هست و مطلوبي
که دردت را نمي‌دانم برون از صبر درمانيطبيب از من به جان آمد که سعدي قصه کوته کن