جمعي که تو در ميان ايشاني

شاعر : سعدي

زان جمع به دربود پريشانيجمعي که تو در ميان ايشاني
آرام دلي و مرهم جانياي ذات شريف و شخص روحاني
وان حلقه که در ميان ايشانيخرم تن آن که با تو پيوندد
باشد که غلام خويشتن خوانيمن نيز به خدمتت کمر بندم
بي فايده‌اي مگس که مي‌رانيبر خوان تو اين شکر که مي‌بينم
کس شک نکند که سرو بستانيهر جا که تو بگذري بدين خوبي
گر دل ندهد به پنجه بستانيهرک اين سر دست و ساعدت بيند
چندان که قياس مي‌کنم جانيمن جسم چنين نديده‌ام هرگز
پروانه به خون بده که سلطانيبر ديده من برو که مخدومي
ور چون قلمم به سر بگردانيمن سر ز خط تو بر نمي‌گيرم
وان درد که در دلست مي‌دانياين گرد که بر رخست مي‌بيني
پيداست که آتشيست پنهانيدودي که بيايد از دل سعدي
خوش مي‌رود اين سماع روحانيمي‌گويد و جان به رقص مي‌آيد