ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني

شاعر : سعدي

دودم به سر برآمد زين آتش نهانيذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
ما را نمي‌گشايند از قيد مهربانيشيراز در نبسته‌ست از کاروان وليکن
مي‌بايدش کشيدن باري به ناتوانياشتر که اختيارش در دست خود نباشد
دست از هزار عذرا بردي به دلستانيخون هزار وامق خوردي به دلفريبي
گر صورتت ببيند سر تا به سر معانيصورت نگار چيني بي خويشتن بماند
همچون بر آب شيرين آشوب کاروانياي بر در سرايت غوغاي عشقبازان
تا خرمنت نسوزد تشويش ما ندانيتو فارغي و عشقت بازيچه مي‌نمايد
گر جوهري به از جان ممکن بود تو آنيمي‌گفتمت که جاني ديگر دريغم آيد
صبحي چو در کناري شمعي چو در ميانيسروي چو در سماعي بدري چو در حديثي
دي حظ نفس بودي امروز قوت جانياول چنين نبودي باري حقيقتي شد
گر بي عمل ببخشي ور بي‌گنه برانيشهر آن توست و شاهي فرماي هر چه خواهي
بعد از تو کس ندارد يا غايه الامانيروي اميد سعدي بر خاک آستانست