ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني شاعر : سعدي دودم به سر برآمد زين آتش نهاني ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني ما را نميگشايند از قيد مهرباني شيراز در نبستهست از کاروان وليکن ميبايدش کشيدن باري به ناتواني اشتر که اختيارش در دست خود نباشد دست از هزار عذرا بردي به دلستاني خون هزار وامق خوردي به دلفريبي گر صورتت ببيند سر تا به سر معاني صورت نگار چيني بي خويشتن بماند همچون بر آب شيرين آشوب کارواني اي بر در سرايت غوغاي عشقبازان تا خرمنت...