ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني

ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني شاعر : سعدي دودم به سر برآمد زين آتش نهاني ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني ما را نمي‌گشايند از قيد مهرباني شيراز در نبسته‌ست از کاروان وليکن مي‌بايدش کشيدن باري به ناتواني اشتر که اختيارش در دست خود نباشد دست از هزار عذرا بردي به دلستاني خون هزار وامق خوردي به دلفريبي گر صورتت ببيند سر تا به سر معاني صورت نگار چيني بي خويشتن بماند همچون بر آب شيرين آشوب کارواني اي بر در سرايت غوغاي عشقبازان تا خرمنت...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
ذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني

شاعر : سعدي

دودم به سر برآمد زين آتش نهانيذوقي چنان ندارد بي دوست زندگاني
ما را نمي‌گشايند از قيد مهربانيشيراز در نبسته‌ست از کاروان وليکن
مي‌بايدش کشيدن باري به ناتوانياشتر که اختيارش در دست خود نباشد
دست از هزار عذرا بردي به دلستانيخون هزار وامق خوردي به دلفريبي
گر صورتت ببيند سر تا به سر معانيصورت نگار چيني بي خويشتن بماند
همچون بر آب شيرين آشوب کاروانياي بر در سرايت غوغاي عشقبازان
تا خرمنت نسوزد تشويش ما ندانيتو فارغي و عشقت بازيچه مي‌نمايد
گر جوهري به از جان ممکن بود تو آنيمي‌گفتمت که جاني ديگر دريغم آيد
صبحي چو در کناري شمعي چو در ميانيسروي چو در سماعي بدري چو در حديثي
دي حظ نفس بودي امروز قوت جانياول چنين نبودي باري حقيقتي شد
گر بي عمل ببخشي ور بي‌گنه برانيشهر آن توست و شاهي فرماي هر چه خواهي
بعد از تو کس ندارد يا غايه الامانيروي اميد سعدي بر خاک آستانست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط