فرخ صباح آن که تو بر وي نظر کني

شاعر : سعدي

فيروز روز آن که تو بر وي گذر کنيفرخ صباح آن که تو بر وي نظر کني
خرم ولايتي که تو آن جا سفر کنيآزاد بنده‌اي که بود در رکاب تو
يک بار اگر تبسم همچون شکر کنيديگر نبات را نخرد مشتري به هيچ
ما را نگاهي از تو تمامست اگر کنياي آفتاب روش و اي سايه هماي
چندان که دشمني و جفا بيشتر کنيمن با تو دوستي و وفا کم نمي‌کنم
گر زان که التفات بدين مختصر کنيمقدور من سريست که در پايت افکنم
تو خفته‌اي که گوش به آه سحر کنيعمريست تا به ياد تو شب روز مي‌کنم
زنهار اگر تو روي به رويي دگر کنيداني که رويم از همه عالم به روي توست
آري کني چو بر سر خاکم گذر کنيگفتي که دير و زود به حالت نظر کنم
خود را به پيش تير ملامت سپر کنيشرطست سعديا که به ميدان عشق دوست
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنيوز عقل بهترت سپري بايد اي حکيم