با دوست چنانکه اوست مي‌بايد داشت

شاعر : سعدي

خونابه درون پوست مي‌بايد داشتبا دوست چنانکه اوست مي‌بايد داشت
از بهر دل تو دوست مي‌بايد داشتدشمن که نمي‌توانمش ديد به چشم
سيلاب محبتم ز دامن بگذشتبگذشت و چه گويم که چه بر من بگذشت
تا تير ببيني که ز جوشن بگذشتدستي به دلم فرو کن اي يار عزيز
زيرا که بدو بوسه همي نتوان دادروي تو به فال دارم اي حور نژاد
تا لاجرم از محنت و غم باشد شادفرخنده کسي که فال گيرد ز رخت
گر خام بود اطلس و ديبا گرددتو هرچه بپوشي به تو زيبا گردد
ديگر همه عمر از تو شکيبا گرددمنديش که هرکه يک نظر روي تو ديد
سنگ از سر کوهسار در مي‌گرددنوروز که سيل در کمر مي‌گردد
گويي که دل تو سخت‌تر مي‌گردداز چشمه‌ي چشم ما برفت اينهمه سيل
با دوست به پايان نشنيديم که بردکس عهد وفا چنانکه پروانه‌ي خرد
پروانه به دوستيش در پا مي‌مردمقراض به دشمني سرش برمي‌داشت
گر بويي ازان باد صبا بردارددستارچه‌اي کان بت دلبر دارد
در حال ز خاک تيره سر برداردبر مرده‌ي صد ساله اگر برگذرد
بلبل نه حريفست که خوابش ببردگر باد ز گل حسن شبابش ببرد
عطار به وقت رفتن آبش ببردگل وقت رسيدن آب عطار ببرد
يا چاره‌ي کار عشق بتواند بردکس نيست که غم از دل ما داند برد
زين دست که او پياده مي‌داند بردگفتم که به شوخي ببرد دست از ما
داني که ز شوقم چه به سر مي‌گذرد؟هر وقت که بر من آن پسر مي‌گذرد
آخر به دهان چون شکر مي‌گذردگو هر سخن تلخ که خواهي فرماي
خطي برسيد و دفع آن خال بکردخالي که مرا عاجز و محتال بکرد
ريش آمد و رويش همه چون خال بکردخال سيهش بود که خونم مي‌ريخت
بيفايده سعي و گفت و گو نتوان کردچون بخت به تدبير نکو نتوان کرد
هم صبر برو که صبر ازو نتوان کردگفتم بروم صبر کنم يک چندي
گريه زده خنده‌ي مجازي مي‌کردشمع ارچه به گريه جانگدازي مي‌کرد
استاده بد و زبان‌درازي مي‌کردآن شوخ سرش را ببريدند و هنوز
رخ در رخ يار نازنين خواهي کرداي باد چو عزم آن زمين خواهي کرد
گو ياد ز دوستان چنين خواهي کرد؟از ماش بسي دعا و خدمت برسان
گويند که زشتست بهل تا باشدآن دوست که آرام دل ما باشد
تا ياري از آن من تنها باشدشايد که به چشم کس نه زيبا باشد
در هرچه نگه کند منور باشدآن را که جمال ماه پيکر باشد
از طلعت بي‌صفاي او در باشدآيينه به دست هرکه ننمايد نور
در ديده‌ي صاحبنظران خس باشدآن را که نظر به سوي هر کس باشد
در مذهب عشق شاهدي بس باشدقاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرع
شايد که به پيش قامتت خم باشدهر سرو که در بسيط عالم باشد
بالاي دراز را خرد کم باشداز سرو بلند هرگز اين چشم مدار
منديش که آن دم غم جانم باشدگر دست تو در خون روانم باشد
کو خسته شد از من غم آنم باشدگويم چه گناه از من مسکين آمد
دور از تو گرش دليست پر خون باشدبيچاره کسي که بر تو مفتون باشد
انديش که بي‌تو مدتي چون باشدآن کش نفسي قرار بي‌روي تو نيست
بيچاره چه اعتماد بر وي باشد؟آهو بره را که شير در پي باشد
وين برف در آفتاب تا کي باشد؟اين ملح در آب چند بتواند بود
يا طاقت دوستي و دوري باشدما را به چه روي از تو صبوري باشد
جوشيدن بلبلان ضروري باشدجايي که درخت گل سوري باشد
يا طاقت دوستي و دوري باشدمشنو که مرا از تو صبوري باشد
خرسندي عاشقان ضروري باشدليکن چه کنم گر نکنم صبر و شکيب؟
وان لعبت با جمال جمالي شدآن خال حسن که ديدمي خالي شد
تا ريش برآورد سيه چالي شدچال زنخش که جان درو مي‌آسود
مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟داني که چرا بر دهنم راز آمد
از يار جفا ديد و به آواز آمداز من نه عجب که هاون رويين‌تن
ديدم که معلم بدانديش آمدروزي نظرش بر من درويش آمد
آن سايه گران چو ابر در پيش آمدنگذاشت که آفتاب بر من تابد
کان شوخ دوان دوان به تعجيل آمدگفتم شب وصل و روز تعطيل آمد
گفتا برو ابلهي مکن پيل آمدگفتم که نمي‌نهي رخي بر رخ من
آن شد که به سرما نتواني آمدوقت گل و روز شادماني آمد
سرما شد و وقت مهرباني آمدرفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود
بربود دلم ز دست و در پاي افکنددر چشم من آمد آن سهي سرو بلند
خواهي که به کس دل ندهي ديده ببنداي ديده‌ي شوخ مي‌برد دل به کمند
چشمم به دهان واعظ و گوش به پنددر خرقه‌ي توبه آمدم روزي چند
وز ياد برفتم سخن دانشمندناگاه بديدم آن سهي سرو بلند
انگشت نماي خلق بودن تا چند؟گويند مرو در پي آن سرو بلند
من چون نروم که مي‌برندم به کمند؟بي‌فايده پندم مده اي دانشمند
زيرا که گرفتار کمندت ماندکس با تو عدو محاربت نتواند
نه صبر کها ز تو روي برگرداندنه دل دهدش که با تو شمشير زند
حيفست که روي خوب پنهان دارندآنان که پريروي و شکر گفتارند
تا زشت بپوشند و نکو بگذارندفي‌الجمله نقاب نيز بيفايده نيست
دايم دل ما چو قلب کافر شکندآن کودک لشکري که لشکر شکند
به زانکه ببيند و عنان برشکندمحبوب که تازيانه در سر شکند
زيرا که نظر داعي تنها نکندکس عيب نظر باختن ما نکند
کو فرق ميان زشت و زيبا نکندبيکار بهيمه‌اي و کژ طبع کسي
شايد که به صدق عشق دعوي نکندمجنون اگر احتمال ليلي نکند
روي دل ازو به هر که دنيي نکنددر مذهب عشق هر که جاني دارد
درديست محبت که حبيبان دانندآن درد ندارم که طبيبان دانند
اين حال نبايد که غريبان دانندما را غم روي آشنايي کشتست
يا موي خوش و روي نکو مي‌خواهندمردان نه بهشت و رنگ و بو مي‌خواهند
در دنيي و آخرت هم او مي‌خواهندياري دارند مثل و مانندش نيست
دشنام و دروغ و ناسزا مي‌گويندهر چند که عيبم از قفا مي‌گويند
داني چه؟ رها کنيم تا مي‌گويندنتوان به حديث دشمن از دوست بريد
وانروي گلينش گل حمام آلودبا دوست به گرمابه درم خلوت بود
گفتم به گل آفتاب نتوان اندودگفتا دگر اين روي کسي دارد دوست؟
نارنج زنخدان تو در مشتم بودمن دوش قضا يار و قدر پشتم بود
بيدار چو گشتم سر انگشتم بودديدم که همي گزم لب شيرينش
تا ماه برآيد و ثريا برودداد طرب از عمر بده تا برود
چندانکه نماز چاشت از ما برودور خواب گران شود بخسبيم به صبح
نقشت ز برابر نظر مي‌نرودسوداي تو از سرم به در مي‌نرود
سر مي‌رود و بي‌تو به سر مي‌نرودافسوس که در پاي تو اي سرو روان
خاري ز گلستان تو باشم چه شود؟من گر سگکي زان تو باشم چه شود؟
گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟شيران جهان روبه درگاه تواند
وان کام و دهان و لب و دندان لذيذچون صورت خويشتن در آيينه بديد
بس جان به لب آمد که بدين لب نرسيدمي‌گفت چنانکه مي‌توانست شنيد
دل تنگ مکن که دوست مي‌فرمايدگر تير جفاي دشمنان مي‌آيد
چون يار عزيز مي‌پسندد شايدبر يار ذليل هر ملامت کايد
يا دل به کسي دهد که جان آسايدمن چاکر آنم که دلي بربايد
در ملک خداي اگر نباشد شايدآن کس که نه عاشق و نه معشوق کسيست
گرچه نه مراد بود برمي‌آيداين ريش تو سخت زود برمي‌آيد
از بس که بسوخت دود برمي‌آيدبر آتش رخسار تو دلهاي کباب
نه ناله‌ي مرغان سحر مي‌آيدامشب نه بياض روز برمي‌آيد
تا صبح کي از سنگ به در مي‌آيدبيدار همه شب و نظر بر سر کوه
شيرازي و کازروني و دشتي و لرهرچند که هست عالم از خوبان پر
کاخر به دهان حلو مي‌گويد مرمولاي منست آن عربي‌زاده‌ي حر
وصل تو حيات جاودان آرد باربستان رخ تو گلستان آرد بار
تا بوم و بر زمانه جان آرد باربر خاک فکن قطره‌اي از آب دو لعل
دلداري خلق هرچه بيش اوليتراز هرچه کني مرهم ريش اوليتر
گر مي‌کشيم به دست خويش اوليتراي دوست به دست دشمنانم مسپار
وي بي‌سببي گرفته پاي از من بازاي دست جفاي تو چو زلف تو دراز
وامروز کشيده پاي در دامن بازاي دست از آستين برون کرده به عهد
کوته نکنم ز دامنت دست نيازتا سر نکنم در سرت اي مايه‌ي ناز
در راه بميرم و نگردم ز تو بازهرچند که راهم به تو دورست و دراز
هر ساعتم اندرون بجوشد خون رانامردم اگر زنم سر از مهر تو باز
الا مگر آنکه روي ليلي ديدستواگاهي نيست مردم بيرون را
عشاق به درگهت اسيرند بياداند که چه درد مي‌کشد مجنون را؟
هرجور و جفا که کرده‌اي معذوريبدخويي تو بر تو نگيرند بيا
اي چشم تو مست خواب و سرمست شرابزان پيش که عذرت نپذيرند بيا
مانند تو آدمي در آباد و خرابصاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
چون دل ز هواي دوست نتوان پرداختباشد که در آيينه توان ديد و در آب
يا ترک گل لعل همي بايد گفتدرمانش تحملست و سر پيش انداخت
دل مي‌رود و ديده نمي‌شايد دوختيا با الم خار همي بايد ساخت
پروانه‌ي مستمند را شمع نسوختچون زهد نباشد نتوان زرق فروخت
روزي گفتي شبي کنم دلشادتآن سوخت که شمع را چنين مي‌افروخت
ديدي که از آن روز چه شبها بگذشتوز بند غمان خود کنم آزادت
صد بار بگفتم به غلامان درتوز گفته‌ي خود هيچ نيامد يادت؟
ترسم که ببيني رخ همچون قمرتتا آينه ديگر نگذارند برت
آن يار که عهد دوستاري بشکستکس باز نيايد دگر اندر نظرت
مي‌گفت دگرباره به خوابم بينيمي‌رفت و منش گرفته دامان در دست
شبها گذرد که ديده نتوانم بستپنداشت که بعد از آن مرا خوابي هست
باشد که به دست خويش خونم ريزيمردم همه از خواب و من از فکر تو مست
هشيار سري بود ز سوداي تو مستتا جان بدهم دامن مقصود به دست
بي‌تو همه هيچ نيست در ملک وجودخوش آنکه ز روي تودلش رفت ز دست
گر زحمت مردمان اين کوي از ماستور هيچ نباشد چو تو هستي همه هست
فردا متغير شود آن روي چو شيريا جرم ترش بودن آن روي از ماست
وه وه که قيامتست اين قامت راستما نيز برون شويم چون موي از ماست
شايد که تو ديگر به زيارت نرويبا سرو نباشد اين لطافت که تراست
سرو از قدت اندازه‌ي بالا بردستتا مرده نگويد که قيامت برخاست
هر جا که بنفشه‌اي ببينم گويمبحر از دهنت لل لالا بردست
امشب که حضور يار جان افروزستمويي ز سرت باد به صحرا بردست
گو شمع بمير و مه فرو شو که مرابختم به خلاف دشمنان پيروزست
آن شب که تو در کنار مايي روزستآن شب که تو در کنار باشي روزست
دي رفت و به انتظار فردا منشينو آن روز که با تو مي‌رود نوروزست
گويند هواي فصل آزار خوشستدرياب که حاصل حيات امروزست
ابريشم زير وناله‌ي زار خوشستبوي گل و بانگ مرغ گلزار خوشست
خيزم بروم چو صبر نامحتملستاي بيخبران اينهمه با يار خوشست
و اقرار کنم برابر دشمن و دوستجان در قدمش کنم که آرام دلست
آن ماه که گفتي ملک رحمانستکانکس که مرا بکشت از من بحلست
رويي که چو آتش به زمستان خوش بوداين بار اگرش نگه کني شيطانست
آن سست وفا که يار دل سخت منستامروز چو پوستين به تابستانست
اي با همه کس به صلح و با ما به خلافشمع دگران و آتش رخت منست
از بس که بيازرد دل دشمن و دوستجرم از تو نباشد گنه از بخت منست
وقتي غم او بر همه دلها بوديگويي به گناه مسخ کردندش پوست
اي در دل من رفته چو خون در رگ و پوستاکنون همه غمهاي جهان بر دل اوست
اي مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ايهرچ آن به سر آيدم ز دست تو نکوست
چون حال بدم در نظر دوست نکوستما خود همه شب نخفته‌ايم از غم دوست
چون دشمن بيرحم فرستاده‌ي اوستدشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
غازي ز پي شهادت اندر تک و پوستبدعهدم اگر ندارم اين دشمن دوست
فرداي قيامت اين بدان کي ماندوان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست
گر دل به کسي دهند باري به تو دوستکان کشته‌ي دشمنست و آن کشته‌ي دوست؟
از هر که وجود صبر بتوانم کردکت خوي خوش و بوي خوش و روي نکوست
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوستالا ز وجودت که وجودم همه اوست
غيرت نگذاردم که نالم به کسييا مغز برآيدم چو بادام از پوست
گويند رها کنش که ياري بدخوستتا خلق ندانند که منظور من اوست
بالله بگذاريد ميان من و دوستخوبيش نيرزد به درشتي که دروست
شب نيست که چشمم آرزومند تو نيستنيک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست
گر تو دگري به جاي من بگزينيوين جان به لب رسيده در بند تو نيست
خواهي بکشم به هجر و خواهي بنوازمن عهد تو نشکنم که مانند تو نيست
هر جا که روم پيش تو مي‌آيم بازور بگريزم ز دست اي مايه‌ي ناز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روزاي ماه شب‌افروز شبستان‌افروز
پيرايه مکن، عرق مزن، عود مسوزتو خود به کمال خلقت آراسته‌اي
يا آتش عشق بر کن و خانه بسوزيا روي به کنج خلوت آور شب و روز
گر پرده نخواهي که درد، ديده بدوزمستوري و عاشقي به هم نايد راست
الا شب و روز پيش من باشد و بسرويي که نخواستم که بيند همه کس
يارب تو به فرياد من مسکين رسپيوست به ديگران و از من ببريد
منسوب کنندم به هوي و به هوسگر بيخبران و عيبگويان از پس
منظور مليح دوست دارد همه‌کسآخر نه گناهيست که من کردم و بس
ناليدن درويش نداند سببشمنعم که به عيش مي‌رود روز و شبش
در باديه تشنگان به جان در طلبشبس آب که مي‌رود به جيحون و فرات
وآن خال معنبر نقطي بر نونشنونيست کشيده عارض موزونش
خط دايره‌اي کشيده پيرامونشني خود دهنش چرا نگويم نقطيست
چون دست نمي‌رسد به خرسندي کوشگويند مرا صوابرايان به هوش
گر خواهم و گر نخواهم از نرمه‌ي گوشصبر از متعذر چه کنم گر نکنم
فردوس برين بود سرا در کويشهمسايه که ميل طبع بيني سويش
دوزخ باشد بهشت در پهلويشوآن را که نخواهي که ببيني رويش
تا بندگيت کنم به جان و سر خويشيا همچو هماي بر من افکن پر خويش
تا من سر خويش گيرم و کشور خويشگر لايق خدمتم نداني بر خويش
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگاي بي‌تو فراخاي جهان بر ما تنگ
آخر بنگويي که دلست اين يا سنگ؟ما با تو به صلحيم و تو را با ما جنگ
ور سر برود در سر سوداي محالگر دست دهد دولت ايام وصال
از رويش و يک بوسه بران نيمه‌ي خاليک بوسه برين نيمه خالي دهمش
چون خصم آمد به روبهي مانستمخود را به مقام شير مي‌دانستم
چون واقعه افتاد بنتوانستمگفتم من و صبر اگر بود روز فراق
بارت بکشم به جان و جورت ببرمخورشيد رخا من به کمند تو درم
خود را بفروشم و مرادت بخرمگر سيم و زرم خواهي و گر جان و سرم
در هيأت او خيره بماند بصرمهر سروقدي که بگذرد در نظرم
آخر کم از آنکه در جوانان نگرمچون چشم ندارم که جوان گردم باز
نزديک سحر روي به بالين آرمشبهاي دراز بيشتر بيدارم
در خواب رود، خيال مي‌پندارممي‌پندارم که ديده بي ديدن دوست
وز چشم خداونديش افکنده‌ترماز جمله‌ي بندگان منش بنده‌ترم
چندانکه مرا بيش کشد زنده‌ترمبا اين همه دل بر نتوان داشت که دوست
خصم ار همه شمشير زند يا تيرمخيزم که نماند بيش ازين تدبيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرمگر دست دهد که آستينش گيرم
چه خوشتر ازان که پيش دستت ميرمگر بر رگ جان ز شستت آيد تيرم
تا صلح کنيم و در کنارت گيرمدل با تو خصومت آرزو مي‌کندم
بي‌ديدنش از ديده نياسايد چشمآن دوست که ديدنش بياريد چشم
ور دوست نبيني به چه کار آيد چشمما را ز براي ديدنش بايد چشم
وافکنده به شمشير جفا مقتولمآن رفته که بود دل بدو مشغولم
خط خويشتن آورد که من مغرولمبازآمد و آن رونق پارينش نيست
وز دوستيت فرار گيرد جانممنديش که سست عهد و بدپيمانم
من خط تو همچنان زنخ مي‌خوانمهرچند که به خط جمال منسوخ شود
فرهاد تو شيرين دهن خوش سخنممن بنده‌ي بالاي تو شمشاد تنم
وز عشق لبت فهم سخن مي‌نکنمچشمم به دهان توست و گوشم به سخن
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنمهر گه که نظر بر گل رويت فکنم
بنشينم و چون بنفشه سر برنکنمور بي‌تو ميان ارغوان و سمنم
وندر طلبش به سر نپويم چه کنم؟آرام دل خويش نجويم چه کنم؟
مادام که در کمند اويم چه کنم؟گويند مرو که خون خود مي‌ريزي
صوفي شوم و گوش به منکر نکنمگفتم که دگر چشم به دلبر نکنم
توبت کردم که توبه ديگر نکنمديدم که خلاف طبع موزون من است
بي عارض گلبوي تو گل بو نکنممن با تو سکون نگيرم و خو نکنم
الحمد فراموش کنم و او نکنمگويند فراموش کنش تا برود
وآن طلعت آفتاب نورش بينمخيزم قد و بالاي چو حورش بينم
آخر نزنندم که ز دورش بينمگر ره ندهندم که به نزديک شوم
آسايش جان در قدمت مي‌بينممي‌آيي و لطف و کرمت مي‌بينم
هر جا که نگه مي‌کنمت مي‌بينموآن وقت که غايبي همت مي‌بينم
من نيز به ذل و حيف تن در ندهمچون مي‌کشد آن طيره‌ي خورشيد و مهم
وانگه بکشد چو مي‌کشد بر گنهمباري دو سه بوسه بر دهانش بدهم
دانم که نيوفتد حريف از تو به هممن با دگري دست به پيمان ندهم
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟دل بر تو نهم که راحت جان مني
صد خرمن شادي به غمي بفروشيمما حاصل عمري به دمي بفروشيم
در حال به خاک قدمي بفروشيمدر يک دم اگر هزار جان دست دهد
پنداشت کزو مرحمتي مي‌جويمبگذشت بر آب چشم همچون جويم
ترکست و به چوگان بزند چون گويممن قصه‌ي خويشتن بدو چون گويم؟
ما، ديده به جايي متحير نگرانياران به سماع ناي و ني جامه‌دران
من چشم برين کنم شما گوش بر آنعشق آن منست و لهو از آن دگران
تا پيش قدت چنگ زند سرو روانيرليغ ده اي خسرو خوبان جهان
ني شرع محمدست ني ياسه‌ي خانتا کي برم از دست جفاي تو قلان
اي خصم بگوي هرچه خواهي گفتنمن خاک درش به ديده خواهم رفتن
چندانکه براني نتواند رفتنچون پاي مگس که در عسل سخت شود
وز روم، کليسيا به شام آوردنمه را ز فلک به طرف بام آوردن
بتوان، نتوان تو را به دام آوردندر وقت سحر نماز شام آوردن
برق آمده و آتش زده خرمن ديدندر ديده به جاي سرمه سوزن ديدن
به زانکه به جاي دوست، دشمن ديدندر قيد فرنگ غل به گردن ديدن
يا دوست گزين به دوستي يا دشمناي دوست گرفته بر سر ما دشمن
آسانتر ازان که بينمش با دشمنناديدن دوست گرچه مشکل درديست