خونابه درون پوست ميبايد داشت | | با دوست چنانکه اوست ميبايد داشت |
از بهر دل تو دوست ميبايد داشت | | دشمن که نميتوانمش ديد به چشم |
سيلاب محبتم ز دامن بگذشت | | بگذشت و چه گويم که چه بر من بگذشت |
تا تير ببيني که ز جوشن بگذشت | | دستي به دلم فرو کن اي يار عزيز |
زيرا که بدو بوسه همي نتوان داد | | روي تو به فال دارم اي حور نژاد |
تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد | | فرخنده کسي که فال گيرد ز رخت |
گر خام بود اطلس و ديبا گردد | | تو هرچه بپوشي به تو زيبا گردد |
ديگر همه عمر از تو شکيبا گردد | | منديش که هرکه يک نظر روي تو ديد |
سنگ از سر کوهسار در ميگردد | | نوروز که سيل در کمر ميگردد |
گويي که دل تو سختتر ميگردد | | از چشمهي چشم ما برفت اينهمه سيل |
با دوست به پايان نشنيديم که برد | | کس عهد وفا چنانکه پروانهي خرد |
پروانه به دوستيش در پا ميمرد | | مقراض به دشمني سرش برميداشت |
گر بويي ازان باد صبا بردارد | | دستارچهاي کان بت دلبر دارد |
در حال ز خاک تيره سر بردارد | | بر مردهي صد ساله اگر برگذرد |
بلبل نه حريفست که خوابش ببرد | | گر باد ز گل حسن شبابش ببرد |
عطار به وقت رفتن آبش ببرد | | گل وقت رسيدن آب عطار ببرد |
يا چارهي کار عشق بتواند برد | | کس نيست که غم از دل ما داند برد |
زين دست که او پياده ميداند برد | | گفتم که به شوخي ببرد دست از ما |
داني که ز شوقم چه به سر ميگذرد؟ | | هر وقت که بر من آن پسر ميگذرد |
آخر به دهان چون شکر ميگذرد | | گو هر سخن تلخ که خواهي فرماي |
خطي برسيد و دفع آن خال بکرد | | خالي که مرا عاجز و محتال بکرد |
ريش آمد و رويش همه چون خال بکرد | | خال سيهش بود که خونم ميريخت |
بيفايده سعي و گفت و گو نتوان کرد | | چون بخت به تدبير نکو نتوان کرد |
هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد | | گفتم بروم صبر کنم يک چندي |
گريه زده خندهي مجازي ميکرد | | شمع ارچه به گريه جانگدازي ميکرد |
استاده بد و زباندرازي ميکرد | | آن شوخ سرش را ببريدند و هنوز |
رخ در رخ يار نازنين خواهي کرد | | اي باد چو عزم آن زمين خواهي کرد |
گو ياد ز دوستان چنين خواهي کرد؟ | | از ماش بسي دعا و خدمت برسان |
گويند که زشتست بهل تا باشد | | آن دوست که آرام دل ما باشد |
تا ياري از آن من تنها باشد | | شايد که به چشم کس نه زيبا باشد |
در هرچه نگه کند منور باشد | | آن را که جمال ماه پيکر باشد |
از طلعت بيصفاي او در باشد | | آيينه به دست هرکه ننمايد نور |
در ديدهي صاحبنظران خس باشد | | آن را که نظر به سوي هر کس باشد |
در مذهب عشق شاهدي بس باشد | | قاضي به دو شاهد بدهد فتوي شرع |
شايد که به پيش قامتت خم باشد | | هر سرو که در بسيط عالم باشد |
بالاي دراز را خرد کم باشد | | از سرو بلند هرگز اين چشم مدار |
منديش که آن دم غم جانم باشد | | گر دست تو در خون روانم باشد |
کو خسته شد از من غم آنم باشد | | گويم چه گناه از من مسکين آمد |
دور از تو گرش دليست پر خون باشد | | بيچاره کسي که بر تو مفتون باشد |
انديش که بيتو مدتي چون باشد | | آن کش نفسي قرار بيروي تو نيست |
بيچاره چه اعتماد بر وي باشد؟ | | آهو بره را که شير در پي باشد |
وين برف در آفتاب تا کي باشد؟ | | اين ملح در آب چند بتواند بود |
يا طاقت دوستي و دوري باشد | | ما را به چه روي از تو صبوري باشد |
جوشيدن بلبلان ضروري باشد | | جايي که درخت گل سوري باشد |
يا طاقت دوستي و دوري باشد | | مشنو که مرا از تو صبوري باشد |
خرسندي عاشقان ضروري باشد | | ليکن چه کنم گر نکنم صبر و شکيب؟ |
وان لعبت با جمال جمالي شد | | آن خال حسن که ديدمي خالي شد |
تا ريش برآورد سيه چالي شد | | چال زنخش که جان درو ميآسود |
مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟ | | داني که چرا بر دهنم راز آمد |
از يار جفا ديد و به آواز آمد | | از من نه عجب که هاون رويينتن |
ديدم که معلم بدانديش آمد | | روزي نظرش بر من درويش آمد |
آن سايه گران چو ابر در پيش آمد | | نگذاشت که آفتاب بر من تابد |
کان شوخ دوان دوان به تعجيل آمد | | گفتم شب وصل و روز تعطيل آمد |
گفتا برو ابلهي مکن پيل آمد | | گفتم که نمينهي رخي بر رخ من |
آن شد که به سرما نتواني آمد | | وقت گل و روز شادماني آمد |
سرما شد و وقت مهرباني آمد | | رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود |
بربود دلم ز دست و در پاي افکند | | در چشم من آمد آن سهي سرو بلند |
خواهي که به کس دل ندهي ديده ببند | | اي ديدهي شوخ ميبرد دل به کمند |
چشمم به دهان واعظ و گوش به پند | | در خرقهي توبه آمدم روزي چند |
وز ياد برفتم سخن دانشمند | | ناگاه بديدم آن سهي سرو بلند |
انگشت نماي خلق بودن تا چند؟ | | گويند مرو در پي آن سرو بلند |
من چون نروم که ميبرندم به کمند؟ | | بيفايده پندم مده اي دانشمند |
زيرا که گرفتار کمندت ماند | | کس با تو عدو محاربت نتواند |
نه صبر کها ز تو روي برگرداند | | نه دل دهدش که با تو شمشير زند |
حيفست که روي خوب پنهان دارند | | آنان که پريروي و شکر گفتارند |
تا زشت بپوشند و نکو بگذارند | | فيالجمله نقاب نيز بيفايده نيست |
دايم دل ما چو قلب کافر شکند | | آن کودک لشکري که لشکر شکند |
به زانکه ببيند و عنان برشکند | | محبوب که تازيانه در سر شکند |
زيرا که نظر داعي تنها نکند | | کس عيب نظر باختن ما نکند |
کو فرق ميان زشت و زيبا نکند | | بيکار بهيمهاي و کژ طبع کسي |
شايد که به صدق عشق دعوي نکند | | مجنون اگر احتمال ليلي نکند |
روي دل ازو به هر که دنيي نکند | | در مذهب عشق هر که جاني دارد |
درديست محبت که حبيبان دانند | | آن درد ندارم که طبيبان دانند |
اين حال نبايد که غريبان دانند | | ما را غم روي آشنايي کشتست |
يا موي خوش و روي نکو ميخواهند | | مردان نه بهشت و رنگ و بو ميخواهند |
در دنيي و آخرت هم او ميخواهند | | ياري دارند مثل و مانندش نيست |
دشنام و دروغ و ناسزا ميگويند | | هر چند که عيبم از قفا ميگويند |
داني چه؟ رها کنيم تا ميگويند | | نتوان به حديث دشمن از دوست بريد |
وانروي گلينش گل حمام آلود | | با دوست به گرمابه درم خلوت بود |
گفتم به گل آفتاب نتوان اندود | | گفتا دگر اين روي کسي دارد دوست؟ |
نارنج زنخدان تو در مشتم بود | | من دوش قضا يار و قدر پشتم بود |
بيدار چو گشتم سر انگشتم بود | | ديدم که همي گزم لب شيرينش |
تا ماه برآيد و ثريا برود | | داد طرب از عمر بده تا برود |
چندانکه نماز چاشت از ما برود | | ور خواب گران شود بخسبيم به صبح |
نقشت ز برابر نظر مينرود | | سوداي تو از سرم به در مينرود |
سر ميرود و بيتو به سر مينرود | | افسوس که در پاي تو اي سرو روان |
خاري ز گلستان تو باشم چه شود؟ | | من گر سگکي زان تو باشم چه شود؟ |
گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟ | | شيران جهان روبه درگاه تواند |
وان کام و دهان و لب و دندان لذيذ | | چون صورت خويشتن در آيينه بديد |
بس جان به لب آمد که بدين لب نرسيد | | ميگفت چنانکه ميتوانست شنيد |
دل تنگ مکن که دوست ميفرمايد | | گر تير جفاي دشمنان ميآيد |
چون يار عزيز ميپسندد شايد | | بر يار ذليل هر ملامت کايد |
يا دل به کسي دهد که جان آسايد | | من چاکر آنم که دلي بربايد |
در ملک خداي اگر نباشد شايد | | آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسيست |
گرچه نه مراد بود برميآيد | | اين ريش تو سخت زود برميآيد |
از بس که بسوخت دود برميآيد | | بر آتش رخسار تو دلهاي کباب |
نه نالهي مرغان سحر ميآيد | | امشب نه بياض روز برميآيد |
تا صبح کي از سنگ به در ميآيد | | بيدار همه شب و نظر بر سر کوه |
شيرازي و کازروني و دشتي و لر | | هرچند که هست عالم از خوبان پر |
کاخر به دهان حلو ميگويد مر | | مولاي منست آن عربيزادهي حر |
وصل تو حيات جاودان آرد بار | | بستان رخ تو گلستان آرد بار |
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار | | بر خاک فکن قطرهاي از آب دو لعل |
دلداري خلق هرچه بيش اوليتر | | از هرچه کني مرهم ريش اوليتر |
گر ميکشيم به دست خويش اوليتر | | اي دوست به دست دشمنانم مسپار |
وي بيسببي گرفته پاي از من باز | | اي دست جفاي تو چو زلف تو دراز |
وامروز کشيده پاي در دامن باز | | اي دست از آستين برون کرده به عهد |
کوته نکنم ز دامنت دست نياز | | تا سر نکنم در سرت اي مايهي ناز |
در راه بميرم و نگردم ز تو باز | | هرچند که راهم به تو دورست و دراز |
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را | | نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز |
الا مگر آنکه روي ليلي ديدست | | واگاهي نيست مردم بيرون را |
عشاق به درگهت اسيرند بيا | | داند که چه درد ميکشد مجنون را؟ |
هرجور و جفا که کردهاي معذوري | | بدخويي تو بر تو نگيرند بيا |
اي چشم تو مست خواب و سرمست شراب | | زان پيش که عذرت نپذيرند بيا |
مانند تو آدمي در آباد و خراب | | صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب |
چون دل ز هواي دوست نتوان پرداخت | | باشد که در آيينه توان ديد و در آب |
يا ترک گل لعل همي بايد گفت | | درمانش تحملست و سر پيش انداخت |
دل ميرود و ديده نميشايد دوخت | | يا با الم خار همي بايد ساخت |
پروانهي مستمند را شمع نسوخت | | چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت |
روزي گفتي شبي کنم دلشادت | | آن سوخت که شمع را چنين ميافروخت |
ديدي که از آن روز چه شبها بگذشت | | وز بند غمان خود کنم آزادت |
صد بار بگفتم به غلامان درت | | وز گفتهي خود هيچ نيامد يادت؟ |
ترسم که ببيني رخ همچون قمرت | | تا آينه ديگر نگذارند برت |
آن يار که عهد دوستاري بشکست | | کس باز نيايد دگر اندر نظرت |
ميگفت دگرباره به خوابم بيني | | ميرفت و منش گرفته دامان در دست |
شبها گذرد که ديده نتوانم بست | | پنداشت که بعد از آن مرا خوابي هست |
باشد که به دست خويش خونم ريزي | | مردم همه از خواب و من از فکر تو مست |
هشيار سري بود ز سوداي تو مست | | تا جان بدهم دامن مقصود به دست |
بيتو همه هيچ نيست در ملک وجود | | خوش آنکه ز روي تودلش رفت ز دست |
گر زحمت مردمان اين کوي از ماست | | ور هيچ نباشد چو تو هستي همه هست |
فردا متغير شود آن روي چو شير | | يا جرم ترش بودن آن روي از ماست |
وه وه که قيامتست اين قامت راست | | ما نيز برون شويم چون موي از ماست |
شايد که تو ديگر به زيارت نروي | | با سرو نباشد اين لطافت که تراست |
سرو از قدت اندازهي بالا بردست | | تا مرده نگويد که قيامت برخاست |
هر جا که بنفشهاي ببينم گويم | | بحر از دهنت لل لالا بردست |
امشب که حضور يار جان افروزست | | مويي ز سرت باد به صحرا بردست |
گو شمع بمير و مه فرو شو که مرا | | بختم به خلاف دشمنان پيروزست |
آن شب که تو در کنار مايي روزست | | آن شب که تو در کنار باشي روزست |
دي رفت و به انتظار فردا منشين | | و آن روز که با تو ميرود نوروزست |
گويند هواي فصل آزار خوشست | | درياب که حاصل حيات امروزست |
ابريشم زير ونالهي زار خوشست | | بوي گل و بانگ مرغ گلزار خوشست |
خيزم بروم چو صبر نامحتملست | | اي بيخبران اينهمه با يار خوشست |
و اقرار کنم برابر دشمن و دوست | | جان در قدمش کنم که آرام دلست |
آن ماه که گفتي ملک رحمانست | | کانکس که مرا بکشت از من بحلست |
رويي که چو آتش به زمستان خوش بود | | اين بار اگرش نگه کني شيطانست |
آن سست وفا که يار دل سخت منست | | امروز چو پوستين به تابستانست |
اي با همه کس به صلح و با ما به خلاف | | شمع دگران و آتش رخت منست |
از بس که بيازرد دل دشمن و دوست | | جرم از تو نباشد گنه از بخت منست |
وقتي غم او بر همه دلها بودي | | گويي به گناه مسخ کردندش پوست |
اي در دل من رفته چو خون در رگ و پوست | | اکنون همه غمهاي جهان بر دل اوست |
اي مرغ سحر تو صبح برخاستهاي | | هرچ آن به سر آيدم ز دست تو نکوست |
چون حال بدم در نظر دوست نکوست | | ما خود همه شب نخفتهايم از غم دوست |
چون دشمن بيرحم فرستادهي اوست | | دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست |
غازي ز پي شهادت اندر تک و پوست | | بدعهدم اگر ندارم اين دشمن دوست |
فرداي قيامت اين بدان کي ماند | | وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست |
گر دل به کسي دهند باري به تو دوست | | کان کشتهي دشمنست و آن کشتهي دوست؟ |
از هر که وجود صبر بتوانم کرد | | کت خوي خوش و بوي خوش و روي نکوست |
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست | | الا ز وجودت که وجودم همه اوست |
غيرت نگذاردم که نالم به کسي | | يا مغز برآيدم چو بادام از پوست |
گويند رها کنش که ياري بدخوست | | تا خلق ندانند که منظور من اوست |
بالله بگذاريد ميان من و دوست | | خوبيش نيرزد به درشتي که دروست |
شب نيست که چشمم آرزومند تو نيست | | نيک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست |
گر تو دگري به جاي من بگزيني | | وين جان به لب رسيده در بند تو نيست |
خواهي بکشم به هجر و خواهي بنواز | | من عهد تو نشکنم که مانند تو نيست |
هر جا که روم پيش تو ميآيم باز | | ور بگريزم ز دست اي مايهي ناز |
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز | | اي ماه شبافروز شبستانافروز |
پيرايه مکن، عرق مزن، عود مسوز | | تو خود به کمال خلقت آراستهاي |
يا آتش عشق بر کن و خانه بسوز | | يا روي به کنج خلوت آور شب و روز |
گر پرده نخواهي که درد، ديده بدوز | | مستوري و عاشقي به هم نايد راست |
الا شب و روز پيش من باشد و بس | | رويي که نخواستم که بيند همه کس |
يارب تو به فرياد من مسکين رس | | پيوست به ديگران و از من ببريد |
منسوب کنندم به هوي و به هوس | | گر بيخبران و عيبگويان از پس |
منظور مليح دوست دارد همهکس | | آخر نه گناهيست که من کردم و بس |
ناليدن درويش نداند سببش | | منعم که به عيش ميرود روز و شبش |
در باديه تشنگان به جان در طلبش | | بس آب که ميرود به جيحون و فرات |
وآن خال معنبر نقطي بر نونش | | نونيست کشيده عارض موزونش |
خط دايرهاي کشيده پيرامونش | | ني خود دهنش چرا نگويم نقطيست |
چون دست نميرسد به خرسندي کوش | | گويند مرا صوابرايان به هوش |
گر خواهم و گر نخواهم از نرمهي گوش | | صبر از متعذر چه کنم گر نکنم |
فردوس برين بود سرا در کويش | | همسايه که ميل طبع بيني سويش |
دوزخ باشد بهشت در پهلويش | | وآن را که نخواهي که ببيني رويش |
تا بندگيت کنم به جان و سر خويش | | يا همچو هماي بر من افکن پر خويش |
تا من سر خويش گيرم و کشور خويش | | گر لايق خدمتم نداني بر خويش |
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ | | اي بيتو فراخاي جهان بر ما تنگ |
آخر بنگويي که دلست اين يا سنگ؟ | | ما با تو به صلحيم و تو را با ما جنگ |
ور سر برود در سر سوداي محال | | گر دست دهد دولت ايام وصال |
از رويش و يک بوسه بران نيمهي خال | | يک بوسه برين نيمه خالي دهمش |
چون خصم آمد به روبهي مانستم | | خود را به مقام شير ميدانستم |
چون واقعه افتاد بنتوانستم | | گفتم من و صبر اگر بود روز فراق |
بارت بکشم به جان و جورت ببرم | | خورشيد رخا من به کمند تو درم |
خود را بفروشم و مرادت بخرم | | گر سيم و زرم خواهي و گر جان و سرم |
در هيأت او خيره بماند بصرم | | هر سروقدي که بگذرد در نظرم |
آخر کم از آنکه در جوانان نگرم | | چون چشم ندارم که جوان گردم باز |
نزديک سحر روي به بالين آرم | | شبهاي دراز بيشتر بيدارم |
در خواب رود، خيال ميپندارم | | ميپندارم که ديده بي ديدن دوست |
وز چشم خداونديش افکندهترم | | از جملهي بندگان منش بندهترم |
چندانکه مرا بيش کشد زندهترم | | با اين همه دل بر نتوان داشت که دوست |
خصم ار همه شمشير زند يا تيرم | | خيزم که نماند بيش ازين تدبيرم |
ورنه بروم بر آستانش ميرم | | گر دست دهد که آستينش گيرم |
چه خوشتر ازان که پيش دستت ميرم | | گر بر رگ جان ز شستت آيد تيرم |
تا صلح کنيم و در کنارت گيرم | | دل با تو خصومت آرزو ميکندم |
بيديدنش از ديده نياسايد چشم | | آن دوست که ديدنش بياريد چشم |
ور دوست نبيني به چه کار آيد چشم | | ما را ز براي ديدنش بايد چشم |
وافکنده به شمشير جفا مقتولم | | آن رفته که بود دل بدو مشغولم |
خط خويشتن آورد که من مغرولم | | بازآمد و آن رونق پارينش نيست |
وز دوستيت فرار گيرد جانم | | منديش که سست عهد و بدپيمانم |
من خط تو همچنان زنخ ميخوانم | | هرچند که به خط جمال منسوخ شود |
فرهاد تو شيرين دهن خوش سخنم | | من بندهي بالاي تو شمشاد تنم |
وز عشق لبت فهم سخن مينکنم | | چشمم به دهان توست و گوشم به سخن |
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم | | هر گه که نظر بر گل رويت فکنم |
بنشينم و چون بنفشه سر برنکنم | | ور بيتو ميان ارغوان و سمنم |
وندر طلبش به سر نپويم چه کنم؟ | | آرام دل خويش نجويم چه کنم؟ |
مادام که در کمند اويم چه کنم؟ | | گويند مرو که خون خود ميريزي |
صوفي شوم و گوش به منکر نکنم | | گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم |
توبت کردم که توبه ديگر نکنم | | ديدم که خلاف طبع موزون من است |
بي عارض گلبوي تو گل بو نکنم | | من با تو سکون نگيرم و خو نکنم |
الحمد فراموش کنم و او نکنم | | گويند فراموش کنش تا برود |
وآن طلعت آفتاب نورش بينم | | خيزم قد و بالاي چو حورش بينم |
آخر نزنندم که ز دورش بينم | | گر ره ندهندم که به نزديک شوم |
آسايش جان در قدمت ميبينم | | ميآيي و لطف و کرمت ميبينم |
هر جا که نگه ميکنمت ميبينم | | وآن وقت که غايبي همت ميبينم |
من نيز به ذل و حيف تن در ندهم | | چون ميکشد آن طيرهي خورشيد و مهم |
وانگه بکشد چو ميکشد بر گنهم | | باري دو سه بوسه بر دهانش بدهم |
دانم که نيوفتد حريف از تو به هم | | من با دگري دست به پيمان ندهم |
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟ | | دل بر تو نهم که راحت جان مني |
صد خرمن شادي به غمي بفروشيم | | ما حاصل عمري به دمي بفروشيم |
در حال به خاک قدمي بفروشيم | | در يک دم اگر هزار جان دست دهد |
پنداشت کزو مرحمتي ميجويم | | بگذشت بر آب چشم همچون جويم |
ترکست و به چوگان بزند چون گويم | | من قصهي خويشتن بدو چون گويم؟ |
ما، ديده به جايي متحير نگران | | ياران به سماع ناي و ني جامهدران |
من چشم برين کنم شما گوش بر آن | | عشق آن منست و لهو از آن دگران |
تا پيش قدت چنگ زند سرو روان | | يرليغ ده اي خسرو خوبان جهان |
ني شرع محمدست ني ياسهي خان | | تا کي برم از دست جفاي تو قلان |
اي خصم بگوي هرچه خواهي گفتن | | من خاک درش به ديده خواهم رفتن |
چندانکه براني نتواند رفتن | | چون پاي مگس که در عسل سخت شود |
وز روم، کليسيا به شام آوردن | | مه را ز فلک به طرف بام آوردن |
بتوان، نتوان تو را به دام آوردن | | در وقت سحر نماز شام آوردن |
برق آمده و آتش زده خرمن ديدن | | در ديده به جاي سرمه سوزن ديدن |
به زانکه به جاي دوست، دشمن ديدن | | در قيد فرنگ غل به گردن ديدن |
يا دوست گزين به دوستي يا دشمن | | اي دوست گرفته بر سر ما دشمن |
آسانتر ازان که بينمش با دشمن | | ناديدن دوست گرچه مشکل درديست |