قيامتست سفر کردن از ديار حبيب

شاعر : سعدي

مرا هميشه قضا را قيامتست نصيبقيامتست سفر کردن از ديار حبيب
به شب چه مي‌گذراند علي‌الخصوص غريب ؟به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقيببه قهر مي‌روم و نيست آن مجال که باز
ک اي پسر بس ازين روزگار بي‌ترتيبپدر به صبر نمودن مبالغت مي‌کرد
چو درد من نپذيرد دوا به جهد طبيبجواب دادم ازين ماجرا که اي باب
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطيبمدار توبه توقع ز من که در مسجد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب اديببه مکتب ارچه فرستاديم نکو نامد
جدا شود به لحد بند بندم از ترکيبهنوز بوي محبت ز خاکم آيد اگر
ستم غريب نباشد ز روزگار عجيببه اختيارندارد سر سفر سعدي