در عهد تو اي نگار دلبند

شاعر : سعدي

بس عهد که بشکنند و سوگنددر عهد تو اي نگار دلبند
زين بيش جفا و جور مپسندبر جان ضعيف آرزومند
منظور جهانيان و محبوبمن چون تو دگر نديده‌ام خوب
خاطر که گرفت با تو پيوندديگر نرود به هيچ مطلوب
پروانه به جهد خويشتن سوختما را هوس تو کس نياموخت
شوق آمد و بيخ صبر برکندعشق آمد و چشم عقل بر دوخت
کاين حسن خدا به کس ندادستدوران تو نادر اوفتادست
مادر به جمال چون تو فرزنددر هيچ زمانه‌اي نزادست
خون ريختنم چه مي‌کني هياي چشم و چراغ ديده و حي
وين صبر که مي‌کنيم تا چند؟اين جور که مي‌بريم تا کي
فرياد و جزع نمي‌کند سودهرلحظه به سر درآيدم دود
بي‌بند نگيرد آدمي بندافتادم و مصلحت چنين بود
سيل آمد و ره نمي‌توان بستدل رفت و عنان طاقت از دست
از دوست به ياد دوست خرسندمن نيستم ار کسي دگر هست
بر من رقمست تا قيامتمهر تو نگار سرو قامت
واندوه فراق کوه الوندبا دست به گوش من ملامت
جان نيز طمع کني يقينمدل در طلب تو رفت و دينم
باشد که چو مردم خردمندمستوجب اين و بيش ازينم
دنباله‌ي کار خويش گيرمبنشينم و صبر پيش گيرم