شنيدم که بگريست سلطان روم

شاعر : سعدي

بر نيکمردي ز اهل علومشنيدم که بگريست سلطان روم
جز اين قلعه در شهر با من نماندکه پايابم از دست دشمن نماند
پس از من بود سرور انجمنبسي جهد کردم که فرزند من
سر دست مردي و جهدم بتافتکنون دشمن بدگهر دست يافت
که از غم بفرسود جان در تنمچه تدبير سازم، چه درمان کنم؟
که از عمر بهتر شد و بيشتربگفت اي برادر غم خويش خور
چو رفتي جهان جاي ديگر کس استتو را اين قدر تا بماني بس است
غم او مخور کو غم خود خورداگر هوشمندست وگر بي‌خرد
گرفتن به شمشير و بگذاشتنمشقت نيرزد جهان داشتن
ز عهد فريدون و ضحاک و جمکه را داني از خسروان عجم
نماند بجز ملک ايزد تعالکه در تخت و ملکش نيامد زوال؟
چو کس را نبيني که جاويد ماند؟که را جاودان ماندن اميد ماند
پس از وي به چندي شود پايمالکرا سيم و زر ماند و گنج و مال
دمادم رسد رحمتش بر روانوزان کس که خيري بماند روان
توان گفت با اهل دل کو نماندبزرگي کز او نام نيکو نماند
گر اميدواري کز او بر خوريالا تا درخت کرم پروري
منازل بمقدار احسان دهندکرم کن که فردا که ديوان نهند
به درگاه حق، منزلت بيشتريکي را که سعي قدم پيشتر
نيابد همي مزد ناکرده کاريکي باز پس خاين و شرمسار
تنوري چنين گرم و نان درنبستبهل تا به دندان برد پشت دست
که سستي بود تخم ناکاشتنبداني گه غله برداشتن