شبي دود خلق آتشي برفروخت

شاعر : سعدي

شنيدم که بغداد نيمي بسوختشبي دود خلق آتشي برفروخت
که دکان ما را گزندي نبوديکي شکر گفت اندران خاک و دود
تو را خود غم خويشتن بود و بس؟جهانديده‌اي گفتش اي بوالهوس
وگرچه سرايت بود بر کنار؟پسندي که شهري بسوزد به نار
چو بيند کسان بر شکم بسته سنگبجز سنگدل ناکند معده تنگ
چو بيند که درويش خون مي‌خورد؟توانگر خود آن لقمه چون مي‌خورد
که مي‌پيچد از غصه رنجوروارمگو تندرست است رنجوردار
نخسبد که واماندگان از پسندتنکدل چو ياران به منزل رسند
چو بينند در گل خر خارکشدل پادشاهان شود بارکش
ز گفتار سعديش حرفي بس استاگر در سراي سعادت کس است
که گر خار کاري سمن ندرويهمينت بسنده‌ست اگر بشنوي