گزيري به چاهي در افتاده بود

شاعر : سعدي

که از هول او شير نر ماده بودگزيري به چاهي در افتاده بود
بيفتاد و عاجزتر از خود نديدبدانديش مردم بجز بد نديد
يکي بر سرش کوفت سنگي و گفت:همه شب ز فرياد و زاري نخفت
که مي‌خواهي امروز فريادرس؟تو هرگز رسيدي به فرياد کس
ببين لاجرم بر که برداشتيهمه تخم نامردمي کاشتي
که دلها ز ريشت بنالد همي؟که بر جان ريشت نهد مرهمي
بسر لاجرم در فتادي به چاهتو ما را همي چاه کندي به راه
يکي نيک محضر، دگر زشت نامدو کس چه کنند از پي خاص و عام
دگر تا بگردن درافتند خلقيکي تشنه را تاکند تازه حلق
که هرگز نيارد گز انگور باراگر بد کني چشم نيکي مدار
که گندم ستاني به وقت درونپندارم اي در خزان کشته جو
مپندار هرگز کز او برخوريدرخت زقوم ار به جان پروري
چو تخم افگني، بر همان چشم‌داررطب ناور چوب خر زهره‌ي بار