گزيري به چاهي در افتاده بود شاعر : سعدي که از هول او شير نر ماده بود گزيري به چاهي در افتاده بود بيفتاد و عاجزتر از خود نديد بدانديش مردم بجز بد نديد يکي بر سرش کوفت سنگي و گفت: همه شب ز فرياد و زاري نخفت که ميخواهي امروز فريادرس؟ تو هرگز رسيدي به فرياد کس ببين لاجرم بر که برداشتي همه تخم نامردمي کاشتي که دلها ز ريشت بنالد همي؟ که بر جان ريشت نهد مرهمي بسر لاجرم در فتادي به چاه تو ما را همي چاه کندي به راه يکي نيک محضر، دگر...