شنيدم که در مصر ميري اجل

شاعر : سعدي

سپه تاخت بر روزگارش اجلشنيدم که در مصر ميري اجل
چو خور زرد شد بس نماند ز روزجمالش برفت از رخ دل فروز
که در طب نديدند داروي موتگزيدند فرزانگان دست فوت
بجز ملک فرمانده لايزالهمه تخت و ملکي پذيرد زوال
شنيدند مي‌گفت در زير لبچو نزديک شد روز عمرش به شب
چو حاصل همين بود چيزي نبودکه در مصر چون من عزيزي نبود
برفتم چو بيچارگان از سرشجهان گرد کردم نخوردم برش
جهان از پي خويشتن گرد کردپسنديده رايي که بخشيد و خورد
که هرچ از تو ماند دريغ است و بيمدر اين کوش تا با تو ماند مقيم
يکي دست کوتاه و ديگر درازکند خواجه بر بستر جان‌گداز
که دهشت زبانش ز گفتن ببستدر آن دم تو را مي‌نمايد به دست
دگر دست کوته کن از ظلم و آزکه دستي به جود و کرم کن دراز
دگر کي برآري تو دست از کفن؟کنونت که دست است خاري بکن
که سر بر نداري ز بالين گوربتابد بسي ماه و پروين و هور