يکي مشت زن بخت روزي نداشت

شاعر : سعدي

نه اسباب شامش مهيا نه چاشتيکي مشت زن بخت روزي نداشت
که روزي محال است خوردن به مشتز جور شکم گل کشيدي به پشت
دلش پر ز حسرت، تنش سوکوارمدام از پريشاني روزگار
گه از بخت شوريده، رويش ترشگهش جنگ با عالم خيره‌کش
فرو مي‌شدي آب تلخش به حلقگه از ديدن عيش شيرين خلق
که کس ديد از اين تلخ‌تر زيستي؟گه از کار آشفته بگريستي
مرا روي نان مي‌نبيند ترهکسان شهد نوشند و مرغ و بره
برهنه من و گربه را پوستينگر انصاف پرسي نه نيکوست اين
به گنجي فرو رفتي از کام دل!چه بودي که پايم در اين کار گل
ز خود گرد محنت بيفشاندميمگر روزگاري هوس راندمي
عظام زنخدان پوسيده يافتشنيدم که روزي زمين مي‌شکافت
گهرهاي دندان فرو ريختهبه خاک اندرش عقد بگسيخته
که اي خواجه با بينوايي بسازدهان بي زبان پند مي‌گفت و راز
شکر خورده انگار يا خون دلنه اين است حال دهن زير گل!
که بي ما بگردد بسي روزگارغم از گردش روزگاران مدار
غم از خاطرش رخت يک سو نهادهمان لحظه کاين خاطرش روي داد
بکش بار تيمار و خود را مکشکه اي نفس بي راي و تدبير و هش
وگر سر به اوج فلک بر برداگر بنده‌اي بار بر سر برد
به مرگ از سرش هر دو بيرون شوددر آن دم که حالش دگرگون شود
جزاي عمل ماند و نام نيکغم و شادماني نماند وليک
بده کز تو اين ماند اي نيکبختکرم پاي دارد، نه ديهيم و تخت
که پيش از تو بوده‌ست و بعد از تو هممکن تکيه بر ملک و جاه و حشم
که دنيا به هر حال مي‌بگذردخداوند دولت غم دين خورد
غم ملک و دين خورد بايد بهمنخواهي که ملکت برآيد بهم
که سعدي درافشاند اگر زر نداشتزرافشان، چو دنيا بخواهي گذاشت