يکي را کرم بود و قوت نبود
شاعر : سعدي
کفافش بقدر مروت نبود | | يکي را کرم بود و قوت نبود | جوانمرد را تنگدستي مباد | | که سفله خداوند هستي مباد | مرادش کم اندر کمند اوفتد | | کسي را که همت بلند اوفتد | نگيرد همي بر بلندي قرار | | چو سيلاب ريزان که در کوهسار | تنک مايه بودي از اين لاجرم | | نه در خورد سرمايه کردي کرم | که اي خوب فرجام نيکو سرشت | | برش تنگدستي دو حرفي نبشت | که چندي است تا من به زندان درم | | يکي دست گيرم به چندي درم | وليکن به دستش پشيزي نبود | | به چشم اندرش قدر چيزي نبود | که اي نيک نامان آزاد مرد | | به خصمان بندي فرستاد مرد | و گر ميگريزد ضمان بر منش | | بداريد چندي کف از دامنش | وز اين شهر تا پاي داري گريز | | وزان جا به زنداني آمد که خيز | قرارش نماند اندر او يک نفس | | چو گنجشک در باز ديد از قفس | نه سيري که بادش رسيدي به گرد | | چو باد صبا زان ميان سير کرد | که حاصل کن اين سيم يا مرد را | | گرفتند حالي جوانمرد را | که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت | | به بيچارگي راه زندان گرفت | نه شکوت نبشت و نه فرياد خواند | | شنيدم که در حبس چندي بماند | بر او پارسايي گذر کرد و گفت: | | زمانها نياسود و شبها نخفت | چه پيش آمدت تا به زندان دري؟ | | نپندارمت مال مردم خوري | نخوردم به حيلت گري مال کس | | بگفت اي جليس مبارک نفس | خلاصش نديدم بجز بند خويش | | يکي ناتوان ديدم از بند ريش | من آسوده و ديگري پاي بند | | نديدم به نزديک رايم پسند | زهي زندگاني که نامش نمرد | | بمرد آخر و نيک نامي ببرد | به از عالمي زندهي مرده دل | | تني زنده دل، خفته در زير گل | تن زنده دل گر بميرد چه باک؟ | | دل زنده هرگز نگردد هلاک | |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}