شنيدم که مغروري از کبر مست

شاعر : سعدي

در خانه بر روي سائل ببستشنيدم که مغروري از کبر مست
جگر گرم و آه از تف سينه سردبه کنجي درون رفت و بنشست مرد
بپرسيدش از موجب کين و خشمشنيدش يکي مرد پوشيده چشم
جفائي کزان شخصش آمد به رويفرو گفت و بگريست بر خاک کوي
يک امشب به نزد من افطار کنبگفت اي فلان ترک آزار کن
به خانه در آوردش و خوان کشيدبه خلق و فريبش گريبان کشيد
بگفت ايزدت روشنايي دهادبر آسود درويش روشن نهاد
سحر ديده بر کرد وعالم بديدشب از نرگسش قطره چندي چکيد
که آن بي بصر ديده بر کرد دوشحکايت به شهر اندر افتاد و جوش
که برگشت درويش از او تنگدلشنيد اين سخن خواجه سنگدل
که چون سهل شد بر تو اين کار سخت؟بگفتا حکايت کن اي نيکبخت
بگفت اي ستمگار برگشته روزکه بر کردت اين شمع گيتي فروز؟
که مشغول گشتي به جغد از همايتو کوته نظر بودي و سست راي
که کردي تو بر روي او در، فرازبه روي من اين در کسي کرد باز
به مردي که پيش آيدت روشنياگر بوسه بر خاک مردان زني
همانا کز اين توتيا غافلندکساني که پوشيده چشم دلند
سر انگشت حسرت به دندان گزيدچو برگشته دولت ملامت شنيد
مرا بود دولت به نام توشدکه شهباز من صيد دام تو شد
فرو برده چون موش دندان به آز؟کسي چون بدست آورد جره باز
ز خدمت مکن يک زمان غافليالا گر طلبکار اهل دلي
که يک روزت افتد همايي به دامخورش ده به گنجشک و کبک وحمام
اميدست ناگه که صيدي زنيچو هر گوشه تير نياز افگني
ز صد چوبه آيد يکي بر هدفدري هم برآيد ز چندين صدف