در خانه بر روي سائل ببست | | شنيدم که مغروري از کبر مست |
جگر گرم و آه از تف سينه سرد | | به کنجي درون رفت و بنشست مرد |
بپرسيدش از موجب کين و خشم | | شنيدش يکي مرد پوشيده چشم |
جفائي کزان شخصش آمد به روي | | فرو گفت و بگريست بر خاک کوي |
يک امشب به نزد من افطار کن | | بگفت اي فلان ترک آزار کن |
به خانه در آوردش و خوان کشيد | | به خلق و فريبش گريبان کشيد |
بگفت ايزدت روشنايي دهاد | | بر آسود درويش روشن نهاد |
سحر ديده بر کرد وعالم بديد | | شب از نرگسش قطره چندي چکيد |
که آن بي بصر ديده بر کرد دوش | | حکايت به شهر اندر افتاد و جوش |
که برگشت درويش از او تنگدل | | شنيد اين سخن خواجه سنگدل |
که چون سهل شد بر تو اين کار سخت؟ | | بگفتا حکايت کن اي نيکبخت |
بگفت اي ستمگار برگشته روز | | که بر کردت اين شمع گيتي فروز؟ |
که مشغول گشتي به جغد از هماي | | تو کوته نظر بودي و سست راي |
که کردي تو بر روي او در، فراز | | به روي من اين در کسي کرد باز |
به مردي که پيش آيدت روشني | | اگر بوسه بر خاک مردان زني |
همانا کز اين توتيا غافلند | | کساني که پوشيده چشم دلند |
سر انگشت حسرت به دندان گزيد | | چو برگشته دولت ملامت شنيد |
مرا بود دولت به نام توشد | | که شهباز من صيد دام تو شد |
فرو برده چون موش دندان به آز؟ | | کسي چون بدست آورد جره باز |
ز خدمت مکن يک زمان غافلي | | الا گر طلبکار اهل دلي |
که يک روزت افتد همايي به دام | | خورش ده به گنجشک و کبک وحمام |
اميدست ناگه که صيدي زني | | چو هر گوشه تير نياز افگني |
ز صد چوبه آيد يکي بر هدف | | دري هم برآيد ز چندين صدف |