ز تاج ملک زاده‌اي در ملاخ

شاعر : سعدي

شبي لعلي افتاد در سنگلاخز تاج ملک زاده‌اي در ملاخ
چه داني که گوهر کدام است و سنگ؟پدر گفتش اندر شب تيره رنگ
که لعل از ميانش نباشد به درهمه سنگها پاس دار اي پسر
همان جاي تاريک و لعلند و سنگدر اوباش، پاکان شوريده رنگ
بر آميختستند با جاهلانچو پاکيزه نفسان و صاحبدلان
که افتي به سر وقت صاحبدليبه رغبت بکش بار هر جاهلي
نبيني که چون بار دشمن کش است؟کسي را که با دوستي سرخوش است
که خون در دل افتاده خندد چو ناربدرد چو گل جامه از دست خار
مراعات صد کن براي يکيغم جمله خور در هواي يکي
چه داني که صاحب ولايت خود اوست؟کسي را که نزديک ظنت بد اوست
که درهاست بر روي ايشان فرازدر معرفت بر کساني است باز
که آيند در حله دامن کشانبسا تلخ عيشان و تلخي چشان
ملک زاده را در نواخانه دستببوسي گرت عقل و تدبير هست
بلنديت بخشد چو گردد بلندکه روزي برون آيد از شهر بند
که در نوبهارت نمايد ظريفمسوزان درخت گل اندر خريف