يکي زهره‌ي خرج کردن نداشت

شاعر : سعدي

زرش بود و ياراي خوردن نداشتيکي زهره‌ي خرج کردن نداشت
نه دادي، که فردا بکار آيدشنه خوردي، که خاطر بر آسايدش
زر و سيم در بند مرد ليمشب و روز در بند زر بود و سيم
که ممسک کجا کرد زر در زمينبدانست روزي پسر در کمين
شنيدم که سنگي در آن جا نهادز خاکش بر آورد و بر باد داد
به يک دستش آمد، به ديگر بخوردجوانمرد را زر بقائي نکرد
کلاهش به بازار و ميزر گروکز اين کم زني بود ناپا کرو
پسر چنگي و نايي آورده پيشنهاده پدر چنگ در ناي خويش
پسر بامدادان بخنديد و گفتپدر زار و گريان همه شب نخفت
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زرزر از بهر خوردن بود اي پدر
که با دوستان و عزيزان خورندزر از سنگ خارا برون آورند
هنوز اي برادر به سنگ اندرستزر اندر کف مرد دنيا پرست
گرت مرگ خواهند، از ايشان منالچو در زندگاني بدي با عيال
که از بام پنجه گز افتي به زيرچو چشمار و آنگه خورند از تو سير
طلسمي است بالاي گنجي مقيمبخيل توانگر به دينار و سيم
که لرزد طلسمي چنين بر سرشاز آن سالها مي‌بماند زرش
به اسودگي گنج قسمت کنندبه سنگ اجل ناگهش بشکنند
بخور پيش از آن کت خورد کرم گورپس از بردن و گرد کردن چو مور
بکار آيدت گر شوي کار بندسخنهاي سعدي مثال است و پند
کز اين روي دولت توان يافتندريغ است از اين روي برتافتن