جواني به دانگي کرم کرده بود

شاعر : سعدي

تمناي پيري بر آورده بودجواني به دانگي کرم کرده بود
فرستاد سلطان به کشتنگهشبه جرمي گرفت آسمان ناگهش
تماشا کنان بر در و کوي و بامتگاپوي ترکان و غوغاي عام
جوان را به دست خلايق اسيرچو ديد اندر آشوب، درويش پير
که باري دل آورده بودش به دستدلش بر جوانمرد مسکين بخست
جهان ماند و خوي پسنديده بردبرآورد زاري که سلطان بمرد
شنيدند ترکان آهخته تيغبه هم بر همي‌سود دست دريغ
تپانچه زنان بر سر و روي و دوشبه فرياد از ايشان برآمد خروش
دويدند و بر تخت ديدند شاهپياده بسر تا در بارگاه
به گردن بر تخت سلطان اسيرجوان از ميان رفت و بردند پير
که مرگ منت خواستن بر چه بود؟بهولش بپرسيد و هيبت نمود
بد مردم آخر چرا خواستي؟چو نيک است خوي من و راستي
که اي حلقه در گوش حکمت جهانبرآورد پير دلاور زبان
نمردي و بيچاره‌اي جان ببردبه قول دروغي که سلطان بمرد
که جرمش ببخشيد و چيزي نگفتملک زين حکايت چنان بر شکفت
همي رفت بيچاره هر سو دوانوز اين جانب افتان و خيزان جوان
چه کردي که آمد به جانت خلاص؟يکي گفتش از چار سوي قصاص
به جاني و دانگي رهيدم ز بندبه گوشش فرو گفت کاي هوشمند
که روز فرو ماندگي بر دهديکي تخم در خاک ازان مي‌نهد
عصايي شنيدي که عوجي بکشتجوي باز دارد بلائي درشت
که بخشايش و خير دفع بلاستحديث درست آخر از مصطفاست
که بوبکر سعدست کشور خدايعدو را نبيني در اين بقعه پاي
جهاني، که شادي به روي تو بادبگير اي جهاني به روي تو شاد
گلي در چمن جور خاري نبردکس از کس به دور تو باري نبرد
پيمبر صفت رحمه‌العالمينتويي سايه‌ي لطف حق بر زمين
شب قدر را مي‌ندانند همتو را قدر اگر کس نداند چه غم؟