يکي شاهدي در سمرقند داشت

شاعر : سعدي

که گفتي بجاي سمر قند داشتيکي شاهدي در سمرقند داشت
ز شوخيش بنياد تقوي خرابجمالي گرو برده از آفتاب
که پنداري از رحمتست آيتيتعالي الله از حسن تا غايتي
دل دوستان کرده جان بر خيشهمي رفتي و ديده‌ها در پيش
نگه کرد باري بتندي و گفتنظر کردي اين دوست در وي نهفت
نداني که من مرغ دامت نيم؟که اي خيره سر چند پويي پيم
چو دشمن ببرم سرت بي دريغگرت بار ديگر ببينم به تيغ
از اين سهل تر مطلبي پيش گيرکسي گفتش اکنون سر خويش گير
مبادا که جان در سر دل کنينپندارم اين کام حاصل کني
بدرد از درون ناله‌اي برکشيدچو مفتون صادق ملامت شنيد
بغلطاندم لاشه در خون و خاککه بگذار تا زخم تيغ هلاک
که اين کشته دست و شمشير اوستمگر پيش دشمن بگويند و دوست
به بيداد گو آبرويم بريزنمي‌بينم از خاک کويش گريز
تو را توبه زين گفت اولي ترستمرا توبه فرمايي اي خودپرست
وگر قصد خون است نيکو کندببخشاي بر من که هرچ او کند
سحر زنده گردم به بوي خوششبسوزاندم هر شبي آتشش
قيامت زنم خيمه پهلوي دوستاگر ميرم امروز در کوي دوست
که زنده‌ست سعدي که عشقش بکشتمده تا تواني در اين جنگ پشت