جواني خردمند پاکيزه بوم

شاعر : سعدي

ز دريا برآمد به در بند رومجواني خردمند پاکيزه بوم
نهادند رختش به جايي عزيزدر او فضل ديدند و فقر و تميز
که خاشاک مسجد بيفشان و گردمه عابدان گفت روزي به مرد
برون رفت و بازش نشان کس نديدهمان کاين سخن مرد رهرو شنيد
که پرواي خدمت ندارد فقيربر آن حمل کردند ياران و پير
که ناخوب کردي به رأي تباهدگر روز خادم گرفتش به راه
که مردان ز خدمت به جايي رسندندانستي اي کودک خودپسند
که اي يار جان پرور دلفروزگرستن گرفت از سر صدق و سوز
من آلوده بودم در آن جاي پاکنه گرد اندر آن بقعه ديدم نه خاک
که پاکيزه به مسجد از خاک و خسگرفتم قدم لاجرم باز پس
که افگنده دارد تن خويش راطريقت جز اين نيست درويش را
که آن بام را نيست سلم جز اينبلنديت بايد تواضع گزين