ز دريا برآمد به در بند روم | | جواني خردمند پاکيزه بوم |
نهادند رختش به جايي عزيز | | در او فضل ديدند و فقر و تميز |
که خاشاک مسجد بيفشان و گرد | | مه عابدان گفت روزي به مرد |
برون رفت و بازش نشان کس نديد | | همان کاين سخن مرد رهرو شنيد |
که پرواي خدمت ندارد فقير | | بر آن حمل کردند ياران و پير |
که ناخوب کردي به رأي تباه | | دگر روز خادم گرفتش به راه |
که مردان ز خدمت به جايي رسند | | ندانستي اي کودک خودپسند |
که اي يار جان پرور دلفروز | | گرستن گرفت از سر صدق و سوز |
من آلوده بودم در آن جاي پاک | | نه گرد اندر آن بقعه ديدم نه خاک |
که پاکيزه به مسجد از خاک و خس | | گرفتم قدم لاجرم باز پس |
که افگنده دارد تن خويش را | | طريقت جز اين نيست درويش را |
که آن بام را نيست سلم جز اين | | بلنديت بايد تواضع گزين |