شنيدم که وقتي سحرگاه عيد

شاعر : سعدي

ز گرمابه آمد برون با يزيدشنيدم که وقتي سحرگاه عيد
فرو ريختند از سرايي به سريکي طشت خاکسترش بي‌خبر
کف دست شکرانه مالان به رويهمي گفت شوليده دستار و موي
به خاکستري روي درهم کشم؟که اي نفس من در خور آتشم
خدا بيني از خويشتن بين مخواهبزرگان نکردند در خود نگاه
بلندي به دعوي و پندار نيستبزرگي به ناموس و گفتار نيست
تکبر به خاک اندر اندازدتتواضع سر رفعت افرازدت
بلنديت بايد بلندي مجويبه گردن فتد سرکش تند خوي
خدا بيني از خويشتن بين مجويز مغرور دنيا ره دين مجوي
به چشم حقارت نگه در کسانگرت جاه بايد مکن چون خسان
که در سرگراني است قدر بلند؟گمان کي برد مردم هوشمند
که خوانند خلقت پسنديده خوياز اين نامورتر محلي مجوي
بزرگش نبيني به چشم خرد؟نه گر چون تويي بر تو کبر آورد
نمايي، که پيشت تکبر کنانتو نيز ار تکبر کني همچنان
بر افتاده گر هوشمندي مخندچو استاده‌اي بر مقامي بلند
که افتادگانش گرفتند جايبسا ايستاده درآمد ز پاي
تعنت مکن بر من عيب‌ناکگرفتم که خود هستي از عيب پاک
يکي در خراباتي افتاده مستيکي حلقه‌ي کعبه دارد به دست
وراين را براند، که باز آردش؟گر آن را بخواند، که نگذاردش؟
نه اين را در توبه بسته‌ست پيشنه مستظهرست آن به اعمال خويش