شکر خنده‌اي انگبين مي‌فروخت

شاعر : سعدي

که دلها ز شيرينيش مي‌بسوختشکر خنده‌اي انگبين مي‌فروخت
بر او مشتري از مگس بيشترنباتي ميان بسته چون نيشکر
بخوردندي از دست او چون عسلگر او زهر برداشتي في‌المثل
حسد برد بر روز بازار اوگراني نظر کرد در کار او
عسل بر سر و سرکه بر ابرواندگر روز شد گرد گيتي دوان
که ننشست بر انگبينش مگسبسي گشت فرياد خوان پيش و پس
به دلتنگ رويي به کنجي نشستشبانگه چو نقدش نيامد به دست
چو ابروي زندانيان روز عيدچو عاصي ترش کرده روي از وعيد
عسل تلخ باشد ترش روي رازني گفت بازي کنان شوي را
که اخلاق نيک آمده‌ست از بهشتبه دوزخ برد مرد را خوي زشت
نه جلاب سرد ترش روي خوربرو آب گرم از لب جوي خور
که چون سفره ابرو بهم درکشيدحرامت بود نان آن کس چشيد
که بد خوي باشد نگون‌سار بختمکن خواجه بر خويشتن کار سخت
چو سعدي زبان خوشت نيز نيست؟گرفتم که سيم و زرت چيز نيست