طمع برد شوخي به صاحبدلي

شاعر : سعدي

نبود آن زمان در ميان حاصليطمع برد شوخي به صاحبدلي
که زر برفشاندي به رويش چو خاککمربند و دستش تهي بود و پاک
نکوهيدن آغاز کردش به کويبرون تاخت خواهنده‌ي خيره روي
پلنگان درنده‌ي صوف پوشکه زنهار از اين کژدمان خموش
وگر صيدي افتد چو سگ درجهندکه چون گربه زانو به دل برنهند
که در خانه کمتر توان يافت صيدسوي مسجد آورده دکان شيد
ولي جامه مردم اينان کنندره کاروان شير مردان زنند
بضاعت نهاده زر اندوختهسپيد و سيه پاره بر دوخته
جهانگرد شبکوک خرمن گدايزهي جو فروشان گندم نماي
که در رقص و حالت جوانند و چستمبين در عبادت که پيرند و سست
چو در رقص بر مي‌توانند جست؟چرا کرد بايد نماز از نشست
به ظاهر چنين زرد روي و نزارعصاي کليمند بسيار خوار
همين بس که دنيا به دين مي‌خرندنه پرهيزگار و نه دانشورند
به دخل حبش جامه‌ي زن کنندعبائي بليلانه در تن کنند
مگر خواب پيشين و نان سحرز سنت نبيني در ايشان اثر
چو زنبيل دريوزه هفتاد رنگشکم تا سر آگنده از لقمه تنگ
که شنعت بود سيرت خويش گفتنخواهم در اين وصف از اين بيش گفت
نبيند هنر ديده‌ي عيب جويفرو گفت از اين شيوه ناديده گوي
چه غم داردش ز آبروي کسي؟يکي کرده بي آبرويي بسي
گر انصاف پرسي، نه از عقل کردمريدي به شيخ اين سخن نقل کرد
بتر زو قريني که آورد و گفتبدي در قفا عيب من کرد و خفت
وجود نيازرد و رنجم نداديکي تيري افگند و در ره فتاد
همي در سپوزي به پهلوي منتو برداشتي و آمدي سوي من
که سهل است از اين صعب تر گو بگويبخنديد صاحبدل نيک خوي
از آنها که من دانم اين صد يکي استهنوز آنچه گفت از بدم اندکي است
من از خود يقين مي‌شنام که هستز روي گمان بر من اينها که بست
کجا داندم عيب هفتاد سال؟وي امسال پيوست با ما وصال
نداند بجز عالم الغيب منبه از من کس اندر جهان عيب من
که پنداشت عيب من اين است و بسنديدم چنين نيک پندار کس
ز دوزخ نترسم که کارم نکوستبه محشر گواه گناهم گر اوست
بيا گو ببر نسخه از پيش منگرم عيب گويد بد انديش من
که برجاس تير بلا بوده‌اندکسان مرد راه خدا بوده‌اند
که صاحبدلان بار شوخان برندزبون باش تا پوستينت درند
به سنگش ملامت کنان بشکنندگر از خاک مردان سبويي کنند