ز ويرانه‌ي عارفي ژنده پوش

شاعر : سعدي

يکي را نباح سگ آمد به گوشز ويرانه‌ي عارفي ژنده پوش
درآمد که درويش صالح کجاست؟به دل گفت کوي سگ اين جا چراست؟
بجز عارف آن جا دگر کس نديدنشان سگ از پيش و از پس نديد
که شرم آمدش بحث آن راز کردخجل بازگرديدن آغاز کرد
هلا گفت بر در چه پايي؟ درآيشنيد از درون عارف آواز پاي
کز ايدر سگ آواز کرد، اين منمنپنداري اي ديده‌ي روشنم
نهادم ز سر کبر و راي و خردچو ديدم که بيچارگي مي‌خرد
که مسکين تر از سگ نديدم کسيچو سگ بر درش بانگ کردم بسي
ز شيب تواضع به بالا رسيچو خواهي که در قدر والا رسي
که خود را فروتر نهادند قدردر اين حضرت آنان گرفتند صدر
فتاد از بلندي به سر در نشيبچو سيل اندر آمد به هول و نهيب
به مهر آسمانش به عيوق بردچو شبنم بيفتاد مسکين و خرد