ز ويرانهي عارفي ژنده پوش شاعر : سعدي يکي را نباح سگ آمد به گوش ز ويرانهي عارفي ژنده پوش درآمد که درويش صالح کجاست؟ به دل گفت کوي سگ اين جا چراست؟ بجز عارف آن جا دگر کس نديد نشان سگ از پيش و از پس نديد که شرم آمدش بحث آن راز کرد خجل بازگرديدن آغاز کرد هلا گفت بر در چه پايي؟ درآي شنيد از درون عارف آواز پاي کز ايدر سگ آواز کرد، اين منم نپنداري اي ديدهي روشنم نهادم ز سر کبر و راي و خرد چو ديدم که بيچارگي ميخرد که مسکين تر از...