شبي زيت فکرت همي سوختم

شاعر : سعدي

چراغ بلاغت مي افروختمشبي زيت فکرت همي سوختم
جز احسنت گفتن طريقي نديدپراگنده گويي حديثم شنيد
که ناچار فرياد خيزد ز دردهم از خبث نوعي در آن درج کرد
در اين شيوه‌ي زهد و طامات و پندکه فکرش بليغ است و رايش بلند
که آن شيوه ختم است بر ديگراننه در خشت و کوپال و گرز گران
وگر نه مجال سخن تنگ نيستنداند که ما را سر جنگ نيست
سر خصم را سنگ، بالش کنيمبيا تا در اين شيوه چالش کنيم
نه در چنگ و بازوي زور آورستسعادت به بخشايش داورست
نيايد به مردانگي در کمندچو دولت نبخشد سپهر بلند
نه شيران به سرپنجه خوردند و زورنه سختي رسيد از ضعيفي به مور
ضروري است با گردشش ساختنچو نتوان بر افلاک دست آختن
نه مارت گزايد نه شمشير و شيرگرت زندگاني نبشته‌ست دير
چنانت کشد نوشدارو که زهروگر در حياتت نمانده‌ست بهر
شغاد از نهادش برآورد گرد؟نه رستم چو پايان روزي بخورد