يکي آهنين پنجه در اردبيل

شاعر : سعدي

همي بگذرانيد پيلک ز پيليکي آهنين پنجه در اردبيل
جواني جهان سوز پيکار سازنمد پوشي آمد به جنگش فراز
کمندي به کتفش بر از خام گوربه پرخاش جستن چو بهرام گور
کمان در زه آورده و زه را به گوشچو ديد اردبيلي نمد پاره پوش
که يک چوبه بيرون نرفت از نمدبه پنجاه تير خدنگش بزد
به خم کمندش درآورد و برددرآمد نمدپوش چون سام گرد
چو دزدان خوني به گردن ببستبه لشکرگهش برد و در خيمه دست
سحرگه پرستاري از خيمه گفتشب از غيرت و شرمساري نخفت
نمدپوش را چون فتادي اسير؟تو کهن به ناوک بدوزي و تير
نداني که روز اجل کس نزيست؟شنيدم که مي‌گفت و خون مي‌گريست
به رستم در آموزم آداب حربمن آنم که در شيوه‌ي طعن و ضرب
ستبري پيلم نمد مي‌نمودچو بازوي بختم قوي حال بود
نمد پيش تيرم کم از پيل نيستکنونم که در پنجه اقبيل نيست
ز پيراهن بي اجل نگذردبه روز اجل نيزه جوشن درد
برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاستکرا تيغ قهر اجل در قفاست
برهنه نشايد به ساطور کشتورش بخت ياور بود، دهر پشت
نه نادان به ناساز خوردن بمردنه دانا به سعي از اجل جان ببرد