همي بگذرانيد پيلک ز پيل | | يکي آهنين پنجه در اردبيل |
جواني جهان سوز پيکار ساز | | نمد پوشي آمد به جنگش فراز |
کمندي به کتفش بر از خام گور | | به پرخاش جستن چو بهرام گور |
کمان در زه آورده و زه را به گوش | | چو ديد اردبيلي نمد پاره پوش |
که يک چوبه بيرون نرفت از نمد | | به پنجاه تير خدنگش بزد |
به خم کمندش درآورد و برد | | درآمد نمدپوش چون سام گرد |
چو دزدان خوني به گردن ببست | | به لشکرگهش برد و در خيمه دست |
سحرگه پرستاري از خيمه گفت | | شب از غيرت و شرمساري نخفت |
نمدپوش را چون فتادي اسير؟ | | تو کهن به ناوک بدوزي و تير |
نداني که روز اجل کس نزيست؟ | | شنيدم که ميگفت و خون ميگريست |
به رستم در آموزم آداب حرب | | من آنم که در شيوهي طعن و ضرب |
ستبري پيلم نمد مينمود | | چو بازوي بختم قوي حال بود |
نمد پيش تيرم کم از پيل نيست | | کنونم که در پنجه اقبيل نيست |
ز پيراهن بي اجل نگذرد | | به روز اجل نيزه جوشن درد |
برهنهست اگر جوشنش چند لاست | | کرا تيغ قهر اجل در قفاست |
برهنه نشايد به ساطور کشت | | ورش بخت ياور بود، دهر پشت |
نه نادان به ناساز خوردن بمرد | | نه دانا به سعي از اجل جان ببرد |