شنيدم که ديناري از مفلسي

شاعر : سعدي

بيفتاد و مسکين بجستش بسيشنيدم که ديناري از مفلسي
يکي ديگرش ناطلب کرده يافتبه آخر سر نااميدي بتافت
برفته‌ست و ما همچنان در شکمبه بدبختي و نيکبختي قلم
که سر پنجگان تنگ روزي ترندنه روزي به سرپنجگي مي‌خورند
که بيچاره گوي سلامت ببردبسا چاره‌دانا بسختي بمرد