سيهکاري از نردباني فتاد

شاعر : سعدي

شنيدم که هم در نفس جان بدادسيهکاري از نردباني فتاد
دگر با حريفان نشستن گرفتپسر چند روزي گرستن گرفت
که چون رستي از حشر و نشر و سال؟به خواب اندرش ديد و پرسيد حال
به دوزخ در افتادم از نردبانبگفت اي پسر قصه بر من مخوان
به از نيک نامي خراب اندروننکو سيرتي بي تکلف برون
به از فاسق پارسا پيرهنبه نزديک من شب رو راهزن
چه مزدش دهد در قيامت خداي؟يکي بر در خلق رنج آزماي
چو در خانه‌ي زيد باشي به کارز عمرو اي پسر چشم اجرت مدار
در اين ره جز آن کس که رويش در اوستنگويم تواند رسيدن به دوست
تو در ره نه‌اي، زين قبل واپسيره راست رو تا به منزل رسي
دوان تا به شب، شب همان جا که هستچو گاوي که عصار چشمش ببست
به کفرش گواهي دهند اهل کويکسي گر بتابد ز محراب روي
گرت در خدا نيست روي نيازتو هم پشت بر قبله‌اي در نماز
بپرور، که روزي دهد ميوه‌باردرختي که بيخش بود برقرار
از اين بر کسي چون تو محروم نيستگرت بيخ اخلاص در بوم نيست
جوي وقت دخلش نيايد به چنگهر آن کافگند تخم بر روي سنگ
که اين آب در زير دارد وحلمنه آبروي ريا را محل
چه سود آب ناموس بر روي کار؟چو در خفيه بد باشم و خاکسار
گرش با خدا در تواني فروختبه روي و ريا خرقه سهل است دوخت
نويسنده داند که در نامه چيستچه دانند مردم که در جامه کيست؟
که ميزان عدل است و ديوان داد؟چه وزن آورد جايي انبان باد
بديدند و هيچش در انبان نبودمرائي که چندين ورع مي‌نمود
که اين در حجاب است و آن در نظرکنند ابره پاکيزه‌تر ز آستر
ازان پرنيان آستر داشتندبزرگان فراغ از نظر داشتند
برون حله کن گو درون حشو باشور آوازه خواهي در اقليم فاش
که از منکر ايمن‌ترم کز مريدببازي نگفت اين سخن با يزيد
سراسر گدايان اين درگهندکساني که سلطان و شاهنشهند
نشايد گرفتن در افتاده دستطمع در گدا، مرد معني نبست
که همچون صدف سر به خود در بريهمان به گر آبستن گوهري
اگر جبرئيلت نبيند رواستچو روي پرستيدنت در خداست
اگر گوش گيري چو پند پدرتو را پند سعدي بس است اي پسر
مبادا که فردا پشيمان شويگر امروز گفتار ما نشنوي
ندانم پس از من چه پيش آيدت!از اين به نصيحتگري بايدت