مرا حاجيي شانه‌ي عاج داد

شاعر : سعدي

که رحمت بر اخلاق حجاج بادمرا حاجيي شانه‌ي عاج داد
که از من به نوعي دلش مانده بودشنيدم که باري سگم خوانده بود
نمي‌بايدم ديگرم سگ مخوانبينداختم شانه کاين استخوان
که جور خداوند حلوا برممپندار چون سرکه‌ي خود خورم
که سلطان و درويش بيني يکيقناعت کن اي نفس بر اندکي
چو يک سو نهادي طمع، خسرويچرا پيش خسرو به خواهش روي
در خانه‌ي اين و آن قبله کنوگر خود پرستي شکم طبله کن