که رحمت بر اخلاق حجاج باد | | مرا حاجيي شانهي عاج داد |
که از من به نوعي دلش مانده بود | | شنيدم که باري سگم خوانده بود |
نميبايدم ديگرم سگ مخوان | | بينداختم شانه کاين استخوان |
که جور خداوند حلوا برم | | مپندار چون سرکهي خود خورم |
که سلطان و درويش بيني يکي | | قناعت کن اي نفس بر اندکي |
چو يک سو نهادي طمع، خسروي | | چرا پيش خسرو به خواهش روي |
در خانهي اين و آن قبله کن | | وگر خود پرستي شکم طبله کن |