يکي را تب آمد ز صاحبدلان

شاعر : سعدي

کسي گفت شکر بخواه از فلانيکي را تب آمد ز صاحبدلان
به از جور روي ترش بردنمبگفت اي پسر تلخي مردنم
که روي از تکبر بر او سر که کردشکر عاقل از دست آن کس نخورد
که تمکين تن نور جان کاهدتمرو از پي هرچه دل خواهدت
اگر هوشمندي عزيزش مدارکند مرد را نفس اماره خوار
ز دوران بسي نامرادي برياگر هرچه باشد مرادت خوري
مصيبت بود روز نايافتنتنور شکم دم بدم تافتن
چو وقت فراخي کني معده تنگبه تنگي بريزاندت روي رنگ
وگر در نيابد کشد بار غمکشد مرد پرخواره بار شکم
شکم پيش من تنگ بهتر که دلشکم بنده بسيار بيني خجل