يکي را تب آمد ز صاحبدلان شاعر : سعدي کسي گفت شکر بخواه از فلان يکي را تب آمد ز صاحبدلان به از جور روي ترش بردنم بگفت اي پسر تلخي مردنم که روي از تکبر بر او سر که کرد شکر عاقل از دست آن کس نخورد که تمکين تن نور جان کاهدت مرو از پي هرچه دل خواهدت اگر هوشمندي عزيزش مدار کند مرد را نفس اماره خوار ز دوران بسي نامرادي بري اگر هرچه باشد مرادت خوري مصيبت بود روز نايافتن تنور شکم دم بدم تافتن چو وقت فراخي کني معده تنگ به تنگي بريزاندت...