چه آوردم از بصره داني عجب

شاعر : سعدي

حديثي که شيرين ترست از رطبچه آوردم از بصره داني عجب
گذشتيم بر طرف خرماستانتني چند در خرقه راستان
از اين تنگ چشمي شکم خوار بوديکي در ميان معده انبار بود
وزان جا به گردن در افتاد سختميان بست مسکين و شد بر درخت
بگفتم مزن بانگ بر ما درشترئيس ده آمد که اين را که کشت؟
بود تنگدل رودگاني فراخشکم دامن اندر کشيدش ز شاخ
لت انبار بد عاقبت خورد و مردنه هر بار خرما توان خورد و برد
شکم بنده نادر پرستد خدايشکم بند دست است و زنجير پاي
به پايش کشد مور کوچک شکمسراسر شکم شد ملخ لاجرم