چه آوردم از بصره داني عجب شاعر : سعدي حديثي که شيرين ترست از رطب چه آوردم از بصره داني عجب گذشتيم بر طرف خرماستان تني چند در خرقه راستان از اين تنگ چشمي شکم خوار بود يکي در ميان معده انبار بود وزان جا به گردن در افتاد سخت ميان بست مسکين و شد بر درخت بگفتم مزن بانگ بر ما درشت رئيس ده آمد که اين را که کشت؟ بود تنگدل رودگاني فراخ شکم دامن اندر کشيدش ز شاخ لت انبار بد عاقبت خورد و مرد نه هر بار خرما توان خورد و برد شکم بنده نادر...