يکي طفل دندان برآورده بود

شاعر : سعدي

پدر سر به فکرت فرو برده بوديکي طفل دندان برآورده بود
مروت نباشد که بگذارمشکه من نان و برگ از کجا آرمش؟
نگر تا زن او را چه مردانه گفت:چو بيچاره گفت اين سخن، پيش جفت
همان کس که دندان دهد نان دهدمخور هول ابليس تا جان دهد
که روزي رساند، تو چندين مسوزتواناست آخر خداوند روز
نويسنده عمر و روزي است همنگارنده‌ي کودک اندر شکم
بدارد، فکيف آن که عبد آفريدخداوندگاري که عبدي خريد
که مملوک را بر خداوندگارتو را نيست اين تکيه بر کردگار
شدي سنگ در دست ابدال سيمشنيدي که در روزگار قديم
چو راضي شدي سيم و سنگت يکي استنپنداري اين قول معقول نيست
چه مشتي زرش پيش همت چه خاکچو طفل اندرون دارد از حرص پاک
که سلطان ز درويش مسکين ترستخبر ده به درويش سلطان پرست
فريدون به ملک عجم نيم سيرگدا را کند يک درم سيم سير
گدا پادشاه است و نامش گداستنگهباني ملک و دولت بلاست
به از پادشاهي که خرسند نيستگدايي که بر خاطرش بند نيست
به ذوقي که سلطان در ايوان نخفتبخسبند خوش روستايي و جفت
چو خفتند گردد شب هر دو روزاگر پادشاه است و گر پينه دوز
چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کردچو سيلاب خواب آمد و مرد برد
برو شکر يزدان کن اي تنگدستچو بيني توانگر سر از کبر مست
که برخيزد از دستت آزار کسنداري بحمدالله آن دسترس