اگر پاي در دامن آري چو کوه

شاعر : سعدي

سرت ز آسمان بگذرد در شکوهاگر پاي در دامن آري چو کوه
که فردا قلم نيست بر بي زبانزبان درکش اي مرد بسيار دان
دهان جز به لل نکردند بازصدف وار گوهرشناسان راز
نصيحت نگيرد مگر در خموشفروان سخن باشد آگنده گوش
نخواهي شنيدن مگر گفت کس؟چو خواهي که گويي نفس بر نفس
نشايد بريدن نينداختهنبايد سخن گفت ناساخته
به از ژاژخايان حاضر جوابتأمل کنان در خطا و صواب
تو خود را به گفتار ناقص مکنکمال است در نفس انسان سخن
جوي مشک بهتر که يک توده گلکم آواز هرگز نبيني خجل
چو دانا يکي گوي و پرورده گويحذر کن ز نادان ده مرده گوي
اگر هوشمندي يک انداز و راستصد انداختي تير و هر صد خطاست
که گر فاش گردد شود روي زرد؟چرا گويد آن چيز در خفيه مرد
بود کز پسش گوش دارد کسيمکن پيش ديوار غيبت بسي
نگر تا نبيند در شهر بازدرون دلت شهر بندست راز
که بيند که شمع از زبان سوخته‌ستازان مرد دانا دهان دوخته‌ست