يکي خوب خلق خلق پوش بود

شاعر : سعدي

که در مصر يک چند خاموش بوديکي خوب خلق خلق پوش بود
به گردش چو پروانه جويان نورخردمند مردم ز نزديک و دور
که پوشيده زير زبان است مردتفکر شبي با دل خويش کرد
چه دانند مردم که دانشورم؟اگر همچنين سر به خود در برم
که در مصر نادان تر از وي هموستسخن گفت و دشمن بدانست و دوست
سفر کرد و بر طاق مسجد نبشتحضورش پريشان شد و کار زشت
به بي دانشي پرده ندريدميدر آيينه گر خويشتن ديدمي
که خود را نکو روي پنداشتمچنين زشت ازان پرده برداشتم
چو گفتي و رونق نماندت گريزکم آواز را باشد آوازه تيز
وقارست و، نا اهل را پرده پوشتو را خامشي اي خداوند هوش
وگر جاهلي پرده‌ي خود مدراگر عالمي هيبت خود مبر
که هرگه که خواهي تواني نمودضمير دل خويش منماي زود
به کوشش نشايد نهان باز کردوليکن چو پيدا شود راز مرد
که تا کارد بر سر نبودش نگفتقلم سر سلطان چه نيکو نهفت
زبان بسته بهتر که گويا به شربهايم خموشند و گويا بشر
وگرنه شدن چون بهايم خموشچو مردم سخن گفت بايد بهوش
چو طوطي سخنگوي نادان مباشبه نطق است و عقل آدمي‌زاده فاش