چنين گفت پيري پسنديده دوش

شاعر : سعدي

خوش آيد سخنهاي پيران به گوشچنين گفت پيري پسنديده دوش
چه ديدم؟ پليدي سياهي درازکه در هند رفتم به کنجي فراز
به زشتي نمودار ابليس بودتو گفتي که عفريت بلقيس بود
فرو برده دندان به لبهاش دردر آغوش وي دختري چون قمر
که پنداري الليل يغشي النهارچنان تنگش آورده اندر کنار
فضول آتشي گشت و در من گرفتمرا امر معروف دامن گرفت
که اي ناخدا ترس بي نام و ننگطلب کردم از پيش و پس چوب و سنگ
سپيد از سيه فرق کردم چوفجربه تشنيع و دشمنام و آشوب و زجر
پديد آمد آن بيضه از زير زاغشد آن ابر ناخوش ز بالاي باغ
پري پيکر اندر من آويخت دستز لا حولم آن ديو هيکل بجست
سيه‌کار دنياخر دين‌فروشکه اي زرق سجاده‌ي زرق پوش
بر اين شخص و جان بر وي آشفته بودمرا عمرها دل ز کف رفته بود
که گرمش بدر کردي از کام منکنون پخته شد لقمه خام من
که شفقت برافتاد و رحمت نماندتظلم برآورد و فرياد خواند
که بستاندم داد از اين مرد پير؟نماند از جوانان کسي دستگير
زدن دست در ستر نامحرميکه شرمش نيايد ز پيري همي
مرا مانده سر در گريبان ز ننگهمي کرد فرياد و دامن به چنگ
که از جامه بيرون روم همچو سيرفرو گفت عقلم به گوش ضمير
بگرداندت گرد گيتي به گاونه خصمي که با او برآيي به داو
که در دست او جامه بهتر که منبرهنه دوان رفتم از پيش زن
که مي‌دانيم؟ گفتمش زينهار!پس از مدتي کرد بر من گذار
که گرد فضولي نگردم دگرکه من توبه کردم به دست تو بر
که عاقل نشيند پس کار خويشکسي را نيايد چنين کار پيش
دگر ديده ناديده انگاشتماز آن شنعت اين پند برداشتم
چو سعدي سخن گوي ورنه خموشزبان در کش ار عقل داري و هوش