زن خوب فرمانبر پارسا

شاعر : سعدي

کند مرد درويش را پادشازن خوب فرمانبر پارسا
چو ياري موافق بود در برتبرو پنج نوبت بزن بر درت
چو شب غمگسارت بود در کنارهمه روز اگر غم خوري غم مدار
خدا را به رحمت نظر سوي اوستکرا خانه آباد و همخوابه دوست
به ديدار او در بهشت است شويچو مستور باشد زن و خوبروي
که يک‌دل بود با وي آرام دلکسي بر گرفت از جهان کام دل
نگه در نکويي و زشتي مکناگر پارسا باشد و خوش سخن
که آميزگاري بپوشد عيوبزن خوش منش دل نشان تر که خوب
زن ديو سيماي خوش طبع، گويببرد از پري چهره‌ي زشت خوي
نه حلوا خورد سرکه اندوده رويچو حلوا خورد سرکه از دست شوي
وليکن زن بد، خدايا پناه!دلارام باشد زن نيک خواه
غنيمت شمارد خلاص از قفسچو طوطي کلاغش بود هم نفس
وگرنه بنه دل به بيچارگيسر اندر جهان نه به آوردگي
بلاي سفر به که در خانه جنگتهي پاي رفتن به از کفش تنگ
که در خانه ديدن بر ابرو گرهبه زندان قاضي گرفتار به
که بانوي زشتش بود در سرايسفر عيد باشد بر آن کدخداي
که بانگ زن از وي برآيد بلنددر خرمي بر سرايي ببند
وگرنه تو در خانه بنشين چو زنچون زن راه بازار گيرد بزن
سراويل کحليش در مرد پوشاگر زن ندارد سوي مرد گوش
بلا بر سر خود نه زن خواستيزني را که جهل است و ناراستي
از انبار گندم فرو شوي دستچو در کيله يک جو امانت شکست
که با او دل و دست زن راست استبر آن بنده حق نيکويي خواسته است
دگر مرد گو لاف مردي مزنچو در روي بيگانه خنديد زن
برو گو بنه پنجه بر روي مردزن شوخ چون دست در قليه کرد
ثبات از خردمندي و راي نيستچو بيني که زن پاي بر جاي نيست
که مردن به از زندگاني به ننگگريز از کفش در دهان نهنگ
وگر نشنود چه زن آنگه چه شويبپوشانش از چشم بيگانه روي
رها کن زن زشت ناسازگارزن خوب خوش طبع رنج است و بار
که بودند سرگشته از دست زنچه نغز آمد اين يک سخن زان دوتن
دگر گفت زن در جهان خود مباديکي گفت کس را زن بد مباد
که تقويم پاري نيايد بکارزن نو کن اي دوست هر نوبهار
مکن سعديا طعنه بر وي مزنکسي را که بيني گرفتار زن
اگر يک سحر در کنارش کشيتو هم جور بيني و بارش کشي